#یاسمین_پارت_76


بي اختيار خنده ام گرفت . ياد كاري كه كاوه سر كلاس تشريح كرده بود افتادم .

ستايش – بهزاد خان تعريف كن .

كاوه – تعريف كن بهزاد اما همه ش رو نگو . جاهاي بدش رو سانسور كن .

دوباره خندم گرفت . با خنده من ، همه مشتاق شنيدن شدن .

ساعت تشريح بود . بچه هاي كلاس راه افتاديم و رفتيم سالن تشريح . استاد هم با ما اومد . وسط سالن ، روي تخت ، جنازه يه مرده مرد بود كه بايد توسط استاد تشريح مي شد . روش يه ملافه سفيد كشيده بودند . خلاصه همه جمع شديم دور جسد .

تا استاد ملافه رو از روي مرده كنار زد . ديديم يه خيار دست مرده هس و دم دهنش گرفته و مي خواد گاز بزنه .

دو تا از خانم ها از ترس غش كردن . استاد از خنده مرده بود .

نمي دونم اين كاوه چطوري قبل از شروع كلاس رفته بود اونجا و يه خيار داده بود دست مرده هه ؟بعد از اينكه بچه ها خوب خنده هاشون رو كردن ، استاد به كاوه گفت برو بيرون . كاوه گفت : استاد مرده هه هوس خيار كرده ، من چرا برم بيرون؟

استاد كه آذري زبان بود گفت : اجه گبول كنيم مرده گادره خيار بخوره ، گير گابل گبوله كه خودش بتونه بره خيار بخره ! اونم اين خيار گلمي رو ! احتمالاً خريد خيار ، كار تو جانور بوده !

پدر كاوه و آقاي ستايش كه اشك از چشمهاشون سرازير بود ، اصلاً نمي تونستن حرف بزنن . مادر كاوه مات كاوه رو نگاه مي كرد . ژاله و فرنوش مي خنديدن . وقتي خنده ها تموم شد ، ژاله گفت :

-كاوه تو چطور جرات كردي تنهايي بري اونجا ؟

كاوه كه خودش اصلاً نمي خنديد گفت :

-باور كن من فقط خيار رو دست مرده هه دادم . وقتي بعداً خودم ديدم كه خيارو برده دم دهنش ، داشتم سكته مي كردم . انگار خياره خوب بوده ، مرده هه هوس كرده يه گازي هم بزنه !

تا ساعت 11 شب ، كاوه شوخي مي كرد و بقيه مي خنديدن . بعد آماده رفتن شديم و پس از تشكر و تعارفات مرسوم ، آقاي ستايش خواست كه منو خونه برسونه كه قبول نكردم . با كاوه هم نرفتم . دلم مي خواست كمي قدم بزنم و فكر كنم .

لحظه آخري كه چشمام به فرنوش افتاد ، احساس كردم كه مي خواد باهام حرف بزنه اما موقعيت نبود . خداحافظي كردم و بطرف خونه حركت كردم .

ساعت 5/8 بود كه بيدار شدم .

بعد از خوردن صبحونه ، حموم كردن و نشستم به فكر كردن . با خودم نمي تونستم رو راست نباشم از صميم قلب فرنوش رو دوست داشتم .

صورت زيبا و بانمكش ، قد كشيده و بلندش ، صداي گرم و دلنشينش ، هميشه جلوي چشمم بود وقتي ياد ديشب مي افتادم كه برام غذا كشيده وقتي يادم مي اومد كه برام ميوه پوست كنده بود ، احساس عجيبي در دلم حس مي كردم . يه نوع حس مالكيت !

دلم مي خواست فرنوش مال من باشه . دلم مي خواست هميشه پيشم باشه . دلم مي خواست ساعتها بنشينم و به صورتش نگاه كنم ، همونطور كه در تنهايي ، ساعتها مي نشستم و بهش فكر مي كردم . ياد حرفاش افتادم . حق داشت . حق داشت كه در مورد زندگيش خودش تصميم بگيره . يه طرفه به قاضي رفته بودم .


romangram.com | @romangram_com