#یاسمین_پارت_75

همه شورع به خنديدن كردن و در محيط گرمي ، خوردن شام شروع شد . بعد از شام ، همه توي سالن جمع شدن و مشغول صحبت شديم .

مادر كاوه – تو رو خدا تعارف نكنيد . ميوه پوست بكنيد .

كاوه – بهزاد سيب دوست داره .

بهش چپ چپ نگاهش كردم و وقتي متوجه فرنوش شدم ، ديدم سرش رو پائين انداخته و مي خنده . خودم هم خندم گرفت . منظور كاوه سيبهائي بود كه براي فرنوش خريده بودم . چند دقيقه اي كه گذشت ، فرنوش بلند شد و يه بشقاب ميوه پوست كنده جلوي من گذاشت .

كاوه – خدا شانس بده ! از كرخه تا كره مريخ .

-خيلي ممنون فرنوش خانم .

كاوه – بهزاد جان ، همون خانم ستايش مي گفتي بهتر نبود ؟

خيس عرق شدم . بهش چشم غره رفتم .

كاوه – چپ چپ نگاه نكن . به فرنوش خانم هم مي گم تو رو آقاي فرهنگ صدا كنه !

دوباره همه خنديدند .

پدر كاوه – كاوه يه دقيقه آروم نگيري ها !

كاوه – هپتا !

ژاله – هپتا يعني چي ؟

كاوه – يعني ابدا ، يعني ابدا تا زبان در كام است از زخم زبون نبايد غافل شد .

-باور كنيد سر كلاس و توي بيمارستان هم همينطوره .

مادر كاوه- بچگي هاش هم همينطور بود. تنهائي خونه رو روي سرش مي ذاشت .

پدر كاوه – بهزاد جان ، اين پسر اصلاً درس مي خونه ؟

-والله چي بگم ؟

كاوه – از همه تو كلاس دقيق تر من هستم .! يادته بهزاد ؟ سر كلاس تشريح ؟ اون مرده هه يادت نيست ؟

ژاله – تو رو خدا حرف مرده نزنين كه من مي ترسم .

romangram.com | @romangram_com