#یاسمین_پارت_6


فرزاد – اگه بستني رو ندي همين الان اينجا تحصن راه ميندازيم .

كاوه – ببينم شما چه سندي ، مدركي ، چيزي از من دارين كه صحت گفته هاتون رو ثابت كنه ؟

فرزاد – نشون به اون نشوني كه اون روزي كه كتابت رو نياورده بودي قول اين بستني رو به ما دادي .

كاوه – برو بابا دلت خوشه ! يارو سند محضري رو ميزنه زيرش ، چه برسه به يه كلوم حرف ! تازه من هيچ روزي كتاب با خودم نمي آرم دانشكده !

مريم – خسيس بازي در نيار كاوه . چهار تا بستني كه اين حرفا رو نداره .

كاوه – من و بابام اگه از اين ولخرجي ها مي كرديم كه پولدار نمي شديم .

روزبه – اصلاً فكرش رو نمي كرديم كه تو اينقدر گدا باشي !

كاوه – خب تو اشتباه مي كردي عزيزم ! اصلاً شغل اصلي من و بابام گدايي يه ! هر وقت باهامون كار داشتي يه تك پا سر ميدون انقلاب همين سمت چپ . همون گوشه كنارا داريم گدايي مي كنيم . ده دقيقه واستي پيدامون مي كني !

دوباره بچه ها خنديدن

شيوا – كاوه واقعاً خجالت نمي كشي ؟

كاوه – چرا ! اوايل خجالت مي كشيديم . ننه بدبختم كه چادرش رو مي كشيد رو صورتش ! اما بعداً عادت كرديم . يعني بابام يه شعري برامون خوند كه قانع شديم .

گفت شاعر ميگه گدايي كن تا محتاج خلق نشي!

مريم – بهزاد تو يه چيزي به اين خسيس بگو !

- چرا بهشون قول دادي يالله ، بايد واسه شون بستني بخري .

كاوه – الهي قربون اون جذبه مردونت بشم . چشم بهزاد جون . مرد به اين مي گن ها !

تا به آدم تحكم مي كنه ، دل آدم مي لرزه !

بچه ها هورا كشيدن و همگي راه افتاديم طرف يه بستني فروشي . تا رسيديم و رفتيم تو مغازه نشستيم كاوه از فروشنده پرسيد :

ببخشيد آقا آلاسكا دارين ؟

فروشنده براي اينكه جوابي داده باشه گفت :


romangram.com | @romangram_com