#یاسمین_پارت_40


قديمي ترين بتيم اين يتيم خونه بود و كاركنان اونجا هم اون رو ارشد ما حساب مي كردن . اين يتيم خونه هم مدرسمون بود ، هم خونه مون هم گردشگاهمون بود و هم شكنجه گاهمون . اون وقتهام كه مثل حالا نبود . نمي دونم شيرخوارگاه فلان و بهمان و از اين چيزها باشه و تلويزيون مرتب براشون جشن بگيره و مردم پول بدن و رسيدگي بهشون بشه .

ما اصلا حق نداشتيم پا از اونجا بيرون بذاريم . هيچكس هم از اونجا رد نمي شد . فقط سالي چند نفر كه مي گفتن مأمور دولت هستن نيم ساعت مي اومدن تو دفتر مي نشستن و يه چائي مي خوردن و مي رفتن . خلاصه فريادرس ما اونجا فقط خدا بود .

كوچكترين بي انضباطي ، جوابش شلاق بود و حبس . يه زيرزمين پر از موش و رطيل و عقرب كه خودشون بهش مي گفتن سياه چال ! خلاصه جهنمي بود اونجا !

لعنت به پدر و مادرم نمي فرستم ، چون نمي دونم چي شد كه سر از اونجا در آوردم . شايد مرده بودن ، شايد هم خودشون من رو اونجا برده بودن . خدا مي دونه . فقط ايطوري بگم كه هر چند وقت به چند وقت دو سه نفر از اونجا مرخص مي شدن .

حالا يا فرار مي كردن يا مريض مي شدن و از اين دنيا مرخص مي شدن و يا اينكه زير شكنجه اون پدر سوخته ها يه بلائي سرشون مي اومد !

غذاي اونجا ديگه معركه بود . نون خالي به عنوان صبحانه و اكثراً آبگوشت بدون گوشت براي ناهار و گاهي تخم مرغ و شام هم نون و چائي ! اونهم كاشكي اونقدر مي دادن كه سير بشيم !

از لباس هم كه چي برات بگم . ديگه اسمش لباس نبود . يه چيز پاره پوره به تنمون بود ! فقط تا اونجا كه يادمه يه بار قرار بود شاه بياد اونجا ازش فيلمبرداري كنن يا ملكه بياد يا وزير بياد ، نمي دونم كي قرار بود بياد كه همه به جنب و جوش افتادن و كمي اونجا رنگ و بوي نظافت به خودش ديد و براي ما يكي يه دست لباس نو آوردن و تنمون كردن كه البته كسي كه قرار بود بياد نيومد و لباس ها رو ازمون گرفتن و دوباره همون گدا كه بوديم ، شديم .

اينا رو كه گفتم يه شرح حال بود از اوضاع اون يتيم خونه . صد رحمت به زندان باستيل ! قرار اونجا بر اين بود كه هر روز چند تا از بچه ها ، مقداري از غذاشون رو نخورن و بدن به اكبر و نوچه هاش . اين قانون بود اگر كسي از ما ها سرپيچي مي كرد ، يه گوشه گيرش مي انداختن و تا مي خورد كتكش مي زدن . اينها كه تا حالا گفتم ، براي اين بود كه بدوني من كجا زندگي مي كردم . سرگذشت اصلي من از اينجا شروع مي شه .

پسرم همينطور كه من حرف مي زنم و تو هم گوش مي دي ، نون و پنيرت رو هم بخور .انشاء الله دفعه ديگه كه بياي ، ازت بهتر پذيرائي مي كنم . نه كه خودم تنهام . اينه كه همين نون پنير هم از سرم زياده .

هر وقت هم كه هوس كردي خودت براي خودت چائي بريز . ديگه تعارف نكن .

- چشم فقط خواهش مي كنم به خاطر من تو زخمت نيفتين كه من هم معذب نشم . خب مي فرموديد :

هدايت – آره ، چي مي گفتم؟ حواس برام نمونده !

- گفتيد سرگذشت اصلي من از اينجا شروع مي شه .

خنديد و گفت :

- معلوم مي شه حواست جمعه حرفامه . آره پسرم كه تو باشي ، داستان اصلي زندگي من ، يعني چيزي كه ارزش گفتن و شنيدن داشته باشه از اينجا شروع مي شه . همونطور كه گفتم هر كدوم از ما بچه ها نوبتي بايد از غذاي خودمون مي زديم و به اكبر و نوچه هاش مي داديم . يه شب كه نوبت من بود ، يواشكي اندازه يه كف دست نون گذاشتم زير پيراهنم كه بيارم و بدم به اكبر ، گويا همون موقع خانم اكرمي من رو ديد . اين خانم اكرمي در واقع اسمش اكرم بود كه گفته بود بهش بگن خانم اكرمي ! البته اين زن معاون يتيم خونه نبود . كار و پست اصليش ، سرپرست كاركنان اونجا بود كه از جيك و پيك همه ، بخصوص مدير خبر داشت . خود مدير هم ازش حساب مي برد .

زن بد طينتي بود . كينه اي ، بي چاك دهن . بي رحم .

اون شب به من چيزي نگفت . يعني چيزي هم نبايد مي گفت . سهم خودم بود .

صبح كه بلند شديم ، همه رو توي حياط جمع كردن . مونده بوديم معطل كه چكارمون دارن ! يه نيم ساعتي كه منتظرمون گذاشتن ة اين زن سنگدل عقده اي با يه گوني كه از توش يه طناب آويزون بود و يه چيزي توي گوني وول مي زد اومد . كنجكاو شده بوديم كه ببينيم توي گوني چيه . چشمها همه به گوني بود و صدا از كسي در نمي اومد .

خانم اكرمي تند به صورت همه نگاه كرد و بعد نگاهش روي من ثابت شد . داشت از ترس نفسم بند مي اومد. نزديك بود كه خودم رو خراب كنم .


romangram.com | @romangram_com