#یاسمین_پارت_39

- سالها بود كه اين ساز بود و قفل به لبهاش خورده بود ! به حرمت تو آزادش كردم .

حتماً برات خيلي عجيبه هان ؟ با خودت مي گي اين ثروت و خونه و زندگي چيه و اين نون و پنير چيه ؟

اين ساز زدن چيه و اين حرفا چيه ؟ شايد فكر مي كني كه من از اون آدمهاي خسيس م كه بخودشون هم روا ندارن ؟

- من هيچوقت يه همچين فكري نمي كنم . شما اگر خسيس بودين امكان نداشت كه دلتون راضي بشه كه من به كتابهاتون نگاه كنم چه برسه به اينكه بخواهين يكي از اونها رو هم به من بديد .

هدايت – بازم ميگم ، هر كدوم رو كه دلت مي خواد وردار ببر بفروش . اينكه مي گم تعارف نيست . از ته دل مي گم.

- خيلي ممنون . ولي درست گفتيد . متوجه اين حالت روحي شما نمي شم .

هدايت رفت يه گوشه نشست و تكيه شو به يه مخده داد و سيگاري روشن كرد و نگاهي به اتاق انداخت و گفت :

- اين اتاق تمومش آينه كاري يه اونم قديمي . اتاق پنجاه متري هست . حالا حساب كن كه در و ديوارش چقدر مساحت داره ؟ استاد آينه كار ، اين ديوار ها رو با تيكه هاي كوچيك آينه درست كرده . قطعات آينه ، از بس ريز و كوچيك هستن نمي شه شمردشون .

تيكه تيكه اينها رو كنار هم گذاشته و نقش زده تا اين اتاق به اين صورت در اومده .

اگر هر كدوم از اين آينه هاي كوچيك نباشن ، جاشون خالي مي شه و نقش بهم مي خوره ، زندگي من هم مثل اين اتاقه !تك تك اين قطعات ريز آينه اون رو درست كردن .براي همين هم خودم رو توش نگاه مي كنم . چهره م صد تيكه نشون داده مي شه ! مثل يه صورت زخمي !

تو اين دنيا هر كدوم از ما به چيزي محكوم هستيم . تو هم انگار محكومي كه سرگذشت من رو بشنوي . نمي دونم برات از كجا شروع كنم . بهتره از جائي بگم كه تقريباً همه چيز رو ، البته در حد سن خودم مي فهميدم .

شش سالم كمي بيشتر بود . توي يه يتيم خونه زندگي مي كردم . البته تا يادم مي آد چشم باز كردم و اونجا بودم .

پدر و مادرم كه اصلاً يادم نيست . يعني نديدمشون كه يادم باشه .

كسي هم نبوده كه بهم بگه اونها كي بودن و چي شدن .

يتيم خونه يه ساختمون كهنه و درب و داغون بود كه هر لحظه منتظر بوديم سقف يا ديوار يه جاش بريزه روي سرمون . يه حياط بزرگ داشت كه دور تا دورش ديوارهاي بلند بود .

يه طرف اين يتيم خونه باغ خيلي خيلي بزرگي بود كه وقتي توش قايم مي شديم اگر صد نفر هم دنبالمون مي گشتند نمي تونستن پيدامون كنن .

من الان حدود هفتاد و خرده اي سالمه . حالا حساب كن اين جريان مال چه وقتيه ؟! جلوي ساختمون ما يه كوچه خاكي بود و طرف ديگه مون يه ديونه خونه !

تا روز بود و هوا روشن . هيچ صدائي از اين ديونه ها در نمي اومد . اما چشمت روز بد نبينه تا هوا تاريك مي شد صداهائي از اون طرف مي اومد كه مو به تن آدم راست مي شد .

صداي ناله ، صداي گريه ، صداي كتك زدن ، صداي زنجيري كه جرينگ جرينگ بهم مي خورد . صداي جيغ زنها . خلاصه همه چيز . يتيم خونه ما يه رئيس مرد داشت كه ، اي آدم بدي نبود . اما يه معاون زن داشت كه از ترسش ديوونه هاي حياط بغلي هم جرأت نفس كشيدن نداشتن . چه برسه به ما بچه هاي قد و نيم قد !

بزرگترين ما بچه ها ، يازده دوازده سالش بود كه به اصطلاح گنده يتيم خونه بود و بقيه تحت امر اون . هفت هشت تا نوچه داشت كه دستوراتشو اجرا مي كردن . يعني اون دستور مي داد و ما بايد اجرا مي كرديم و اين نوچه ها هم بالا سرمون بودن . اسم اين پسر اكبر بود .

romangram.com | @romangram_com