#یاسمین_پارت_41
بعد از اينكه خوب من رو با نگاهش چزوند گفت :
بعضي از شما بي پدر و مادرها بركت خدا رو كه ما با بدبختي از دولت گدائي مي كنيم حيف و ميل مي كنن . انگار شكمتون گوشت نو بالا آورده .
اين دفعه نخواستم اون توله سگ رو تنبيه كنم فقط صداتون كردم كه ببينيد عاقب گربه اي كه بدون اجازه من نون يتيم خونه رو بخوره چيه ؟
بعد اشاره اي به يكي از كارگرها و اون هم گوني رو برد طرف يه درخت و طناب رو انداخت بالاي يه شاخه و خانم اكرمي سر طناب رو گرفت و كشيد .
تا حالا علت نگاه شوم اين زن رو نفهميده بودم . وقتي گربه زبون بسته رو ديدم كه چطور از درخت با يه طناب دور گلو ، آويزون بود و خر خر مي كرد و روي هوا پنجول مي زد ، تازه جريان رو فهميدم . گربه بيچاره قربوني يه كف دست نون شده بود كه من ديشب براي اكبر آورده بودم . حيوون رو بي گناه دار زدن . فكر كرده بودن نون رو براي اون آوردم .
من گاهي با اين گربه بازي مي كردم . زبون بسته بي آزار بود . اونجا كسي يه لقمه نون هم بهش نمي داد داشت حالم بهم مي خورد . نفرت تو چشمام موج مي زد . تا اون موقع دار زدن يه موجود رو با چشم نديده بودم . با اينكه تمام بدنم از ترس و خشم مي لرزيد اما نمي تونستم چشم از گربه بردارم . بلاخره نمي دونم چطور شد و چه حالي به من دست داد كه بطرف خانم اكرمي دويدم و تا اومد به خودش بياد طناب رو از دستش گرفتم و گربه رو آزاد كردم .
طناب از روي شاخه رد شد و گربه افتاد زمين و با سرعت فرار كرد و رفت . راست مي گفتن كه گربه هفت تا جون داره!
برگشتم و به صورت خانم اكرمي نگاه كردم . داشت مي خنديد ! انگار از كار من عصباني كه نبود هيچي ، خيلي هم خوشحال بود ! آخه بچه ها با شناختي كه از اين زن داشتن كمتر بهانه دستش مي دادن . اين بود كه هر وقت كسي جسارتي بخرج مي داد و كاري مي كرد ، خانم اكرمي خوشحال مي شد . چون كسي رو داشت كه شكنجه كنه و لذت ببره .
همونجا واستادم و سرم رو انداختم پايين . تازه متوجه شده بودم كه چه كاري كردم ! صدا از بچه ها درنمي اومد . با اشاره خانم اكرمي ، چوب و فلك حاضر شد . دو تا از كارگرها گالش هامو از پام در آوردن و پاها مو تو فلك بستن . تركه رو خود خانم اكرمي دستش گرفته بود اومد جلوي من و گفت : حيوونا رو خيلي دوست داري ؟ آره ؟
فقط با كينه نگاهش كردم كه گفت : بچه خوب نيست كه اينطوري تو چشماي بزرگتر زل بزنه . نتونستم جلوي خودم رو بگيرم و گفتم : اون نون مال خودم بود . به گربه هم ندادم بخوره .
تا اين رو گفتم در حالي كه با تركه به شدت به كف پاهام مي زد ، داد زد : مال تو ، توي تنبونته ! اينجا شما فقط يه تيكه چلوار كفني دارين ! گه سگها !
اونقدر به كف پاهام زد تا تركه شكست . درد ضربه هاي آخر رو حس نمي كردم گريه هم نمي كردم . بخاطر همين هم بيشتر عصباني شده بود . اگه التماس مي كردم و گريه زاري ، انگار ارضا مي شد و كمتر منو مي زد . اما نمي دونم چرا نه گريه كردم نه التماس .
خون از كف پام راه افتاده بود و چكيده بود تو پاچه شلوارم . حتماً از خودت مي پرسي كه يه پسر بچه شش هفت ساله چرا اين خلق و خو رو داشته ؟
آخه مي دوني ، بچه هائي كه تو يتيم خونه ها زندگي مي كنن ، با بچه هاي ناز پرورده توي خونه فرق دارن . اونها خيلي بيشتر از سن شون چيز مي فهمن . بد بختي كشيدن و سختي .
تركه كه شكست ، ولم كرد و پاهامو باز كردن و رفتن . قانون اونجا اينطوري بود كه وقتي بچه اي تنبيه مي شد ، اگر كسي سراغش مي رفت و كمكش مي كرد ، اونم تنبيه مي شد .
كشون كشون خودم رو رسوندم تو خوابگاه و يه گوشه افتادم . درد پا از يه طرف و گرسنگي از يه طرف و بغضي كه داشت خفه ام مي كرد از يه طرف ديگه عذابم مي دادند . يه دربون پير داشتيم به نام بابا سليمون . مرد خوبي بود . يواشكي اومد سراغم و از يه قوطي مرهمي در آورد و ماليد كف پاي من و قوطي رو هم داد و بهم گفت كه هر روز روي زخمها بمالم كه پام قانقاريا نشه . يه تيكه نون هم بهم داد و رفت .
نمي دونم توي اون مرهم چيزي بود يا اينكه محبتي كه اون موقع بابا سليمون به من كرد باعث شد درد پام كمي آروم بشه ! ميدوني بچه هايي كه توي اينجور جاها زندگي مي كنن ، تشنه محبت و مهربوني هستن . اگه كسي براشون كاري بكنه ، ذره هاي محبتش رو هم حروم نمي كنن !
وقتي تنها شدم بي اختيار اشك از چشمهام سرازير شد . بدون صدا گريه مي كردم . در ذهنم مادرم رو زني مهربون مجسم مي كردم و پدرم رو هم پدري با محبت . تو عالم رويا مي ديدم كه مادرم گريه كنون با دستهاي ظريف خودش اشكهامو پاك مي كنه و پدرم رو مي ديدم كه عصباني به سراغ خانم اكرمي مي ره و تا مي خوره كتكش مي زنه و بعد پيش من مياد و با لبخندي كه خشم رو پشت خودش پنهون كرده ، بهم مي گه : پاشو پسرم ، گريه نكن . گريه مال دختراس . مرد كه به اين زودي ها اشكش در نمي آد . آفرين به پسر شجاعم كه نذاشت اون حيوون بي گناه رو دار بزنن . بعد در حاليكه اشك توي چشمش حلقه زده و از ناراحتي لبهاشو گاز مي گيره ، زخمهاي كف پامو برام با يه دستمال كه از تو جيبش در مياره مي بنده .
نوازش دستهاي مادرم ، دلم رو پر از اميد مي كنه و حرفهاي پدر ، جون تازه اي توي تنم مي آره . اما تا چشمهامو باز مي كنم ، فقط در و ديواره كه مي بينم .
براي يه يتيم ، همين هم كه پدر و مادرش توي رويا بسراغش بيان ، غنيمته !
romangram.com | @romangram_com