#یاسمین_پارت_4


بعد رو به فرنوش كردم و گفتم :

خواهش مي كنم شما بفرماييد .

فرنوش – اجازه بدين تا منزل برسونمتون.

كاوه – خيلي ممنون . بهزاد جون سوار شو !

دست كاوه رو كه بطرف دستگيره ماشين مي رفت گرفتم و به فرنوش گفتم :

- خيلي ممنون . مزاحم نمي شيم . شما بفرماييد .

فرنوش – پس بازم معذرت مي خوام . خداحافظ.

اينو گفت و سوار ماشين شد و رفت . كاوه در حاليكه پشت سر ماشين دستش رو تكون مي داد گفت :

خداحافظ بخت پسر الاغ ! حيف كه در روت باز نكرد !

- منظورت منم ؟

كاوه – نه بابا ! منظورم الاغه بود ! شما كه ماشالله عقل كل ين !

بيا بريم خونه كار دارم .

كاوه – عذر مي خوام ، وكيل و وزيرها ! تو خونه منتظرتون هستن ؟! والله هر كسي ندونه فكر مي كنه الان از اينجا يه سره بايد بري كارخونه بابات و بشيني پشت ميز و به رتق و فتق امور بپردازي ! مرد تقريباً حسابي ! اين دختره تو دانشكده دل از همه برده ! هيچكسي رو هم تحويل نمي گيره ! حالا اومده از تو خواهش مي كنه كه برسوندت خونه ، تو ناز مي كني ؟

همونطوري نگاهش كردم .

كاوه – شناختي ؟ دمت رو تكون بده عزيزم !

- بي تربيت !

كاوه – خب چرا سوار نشدي ؟! چرا جفتك به بخت خودت مي زني ؟

- اولا ًجفتك نه و لگد ! در ثاني ، چون سوار ماشين نشدم به بختم لگد زدم ؟

كاوه – خب آره ديگه ! آشنايي همينطوري شروع ميشه ديگه . بعدشم مي رسه به عقد و عروسي و اين حرفا ! دختر به اين قشنگي و پولداري ! ديگه چي مي خواي ؟


romangram.com | @romangram_com