#یاسمین_پارت_37

- آقا خواهش مي كنم اين تلويزيون رو برگردونيد . انگار اشتباه شده .

- مگه آدرس درست نيست ؟

- آدرس درسته ، آدمش رو اشتباه گرفتيد . ببخشيد .

درو بستم و اومدم تو اتاق . خيلي بهم برخورد . از غصه و عصبانيت دلم مي خواست گريه كنم . چرا بايد زبونم بيخودي بچرخه و جلوي فرنوش بگم كه تلويزيون ندارم كه براي اون سوء تفاهم بشه كه من مخصوصاً اين حرف رو زدم كه اونم بره برام تلويزيون بخره .

از خودم بدم اومد . دلم مي خواست سرم رو بزنم به ديوار . اين چه بدبختي كه من دارم .

ديدم نمي تونم توي خونه بمونم . لباسمو پوشيدم و زدم از خونه بيرون .

اگه من هم يه باباي پولدار داشتم . اگه من هم حساب بانكي داشتم كه توش يه يك و صد تا صفر نوشته شده بود . اگه من هم يه باباي پولدار داشتم ، اگه من هم يه خونه هزار طبقه داشتم ، اگه منم يه ماشين مدل 2020 داشتم ، اگه من هم يه ويلاي صدهزار متري تو شمال داشتم ، اگه من هم يه هلي كوپتر داشتم يعني چرخ بال داشتم ، ديگه اين فرنوش خانم برام تلويزيون تحفه نمي فرستاد .

تو دلم به عشق و احساسم و قلب و دل و روده و معده م و كبد و طحالم چند تا فحش دادم .

بعدش هم حواسمو دادم به چيزهاي ديگه . برف آروم آروم مي باريد . نم نم راه مي رفتم و فقط به در و ديوار نگاه مي كردم و سعي مي كردم به هيچي فكر نكنم . نيم ساعتي كه راه رفتم ، خودم رو جلوي در خونه آقاي هدايت ديدم . كمي دست دست كردم كه در بزنم . هر چي فكر كردم ديدم روم نمي شه . همون پشت در نشستم .

هوا سرد بود . تو خودم كز كردم . رفتم تو فكر . سرم رو گذاشتم رو دستهام . تو خودم جمع شدم . مونده بودم چطور شد اومدم اينجا !. حالا كه اومدم چيكار كنم ؟

هر چي مي خواستم بلند شم برگردم خونه ، پام پيش نمي رفت . دلم مي خواست همونجا بشينم . برف روي سرم نشسته بود . دستام گز گز مي كرد . نمي دونم چرا ياد روزي افتادم كه پدر و مادرم كشته شده بودن و من كنار جاده نشسته بودم و به جسد پدر و مادرم كه روش يه پارچه انداخته بودن نگاه مي كردم . همون بغضي كه اون روز داشتم ، الان گلوم رو گرفته بود . آماده شده بودم براي گريه كردن . بد هم نبود . بعد از مرگ پدر و مادرم ، سالها از آخرين گريه اي كه كردم گذشته بود كاش كاوه مسافرت نرفته بود . كاش حرفشو گوش مي كردم و باهاش مي رفتم . خون توي رگهام داشت منجمد مي شد .

چند تا سگ از اون طرف خيابون به طرف من اومدن و به فاصله يك متري كه رسيدن و من رو نگاه كردن . يكي شون جلو اومد ، من رو بو كرد و بعد رفت پيش بقيه و راهشون رو گرفتن و رفتند . انگار به بقيه گفت ، برين اين زندگيش از ما سگي تره !

راستم مي گفتن كدوم ديونه اي تو اين برف و سوز و سرما مي اومد كنار در يه خونه چمباتمه مي زد و مي نشست !؟

دستهامو تكون دادم كه خون توش بحركت در بياد . نمي دونم اون موقع در دلم از خدا چي مي خواستم كه يكدفعه در باز شد و آقاي هدايت هز خونه اومد بيرون . آروم سرم رو برگردوندم و بهش سلام كردم .

هدايت – بهزاد ، توئي پسرم . اينجا چيكار مي كني ؟ از كي تا حالا اينجائي كه اينقدر برف روت نشسته ؟! چرا در نزدي ؟ ديدم اين زبون بسته طلا اومده پشت در رو بو مي كنه ! پاشو پاشو بريم تو . ا داري يخ مي بندي !

با سختي بلند شدم و همراه آقاي هدايت وارد خونه شديم . دستي به سر و گوش طلا كشيدم كه جلو اومده بود و منو بو مي كرد . انگار اين حيوون فكر من بوده ! اگر پشت در نمي اومد بايد چيكار مي كردم ؟

هدايت- چي شده اتفاقي افتاده ؟

-نخير ، چيز مهمي نيست . ببخشيد بي موقع اومدم .

هدايت – ازت بوي غم به مشامم مي رسه ! دنيا بهت سخت گرفته ، آره ؟

وارد ساختمون شديم و آقاي هدايت من رو برد جلوي شومينه كه روشن بود ، نشوند . گرماي دلچسب آتيش ، يخ هامو آب كرد . يخ دلم رو هم آب كرد و چائي به موقعي هم كه برام آورد ، گرمي توي رگهام ريخت .

romangram.com | @romangram_com