#یاسمین_پارت_34


فرنوش- دوباره خدانگهدارو ممنون !

- ببخشيد ميوه و شيريني توي خونه نداشتم .

فرنوش – مصاحبت شما به اندازه كافي شيرين بود . خدانگهدار !

- خدا بهمراهتون . سلام خدمت جناب ستايش برسونيد.

صبر كردم تا سوار ماشين بشه . نگاهش كردم . خيلي قشنگ بود . انگار خداوند همه چيز رو در خلقت اين دختر بحد كمال رسونده بود . وقتي توي ماشين نشست و ماشين رو روشن كرد . عينكش رو زد كه چقدر هم بهش مي اومد و در اون لحظه توي دلم از خدا مي خواستم كه پسر يه مرد پولدار بودم .

موقع حركت برگشت و برام دست تكون داد كه جوابش رو با دست دادم و بعد بسرعت حركت كرد و رفت . وقتي به اتاق برگشتم ديگه حوصله تنهائي رو نداشتم . انگار فرنوش با رفتنش ، حال و حوصله و حواس و هوش و فكر من رو هم با خودش برده بود .

چند دقيقه بعد بلند شدم كه استكانها رو بشورم . وقتي استكان فرنوش رو دستم گرفتم دلم نيومد كه بشورمش ! بردم و گذاشتمش همونطوري توي كمد ظرفها. يادگاري كسي كه هفتصد طبقه با من اختلاف داشت .

تازه نشسته بودم كه دوباره زنگ زدند و انگار امروز در رحمت روي من باز شده بود . از پنجره نگاه كردم ، كاوه بود .

كاوه –سلام چله نشين كوي دوستي . كي اين اتاق رو ول مي كني و وارد اجتماع مي شي ؟ صبر كن ببينم . به به به به ! بوي جوي موليان آيد همي !

اين عطر دل انگيز كه به مشام مي رسه رو باد صبا داخل اتاق آورده يا مهمون داشتي ؟

هر چند چشمم از تو آب نمي خوره ولي انگار اين بوي عطر واقعي يه و منشاء ش تو همين اتاقه ! راست بگو زود و تند سريع ، مقتول كجاست ؟ طرف رو كجا قايم كردي ؟

-چرت و پرت هات تموم شد ؟

كاوه –نو يعني يس.

-فرنوش خانم اينجا بودند .

چشمهاي كاوه يه دفعه گشاد شد .

كاوه – به به ، ما نگوئيم بد و ميل به ناحق نكنيم ! ازت خواستگاري كرد ؟

-آره با مامان و باباش اومده بودند و برام شال و انگشتر آورده بودن .

كاوه- تو چي گفتي؟

-رضايت ندادم . گفتم وقت شوهر كردنم نيست .


romangram.com | @romangram_com