#یاسمین_پارت_25

- اگر اجازه بديد اينطوري راحتترم . خواهش مي كنم شما بفرماييد .

خلاصه بعد از تعارف و تشكر زياد ، فرنوش و پدرش ، آقاي ستايش به خونه رفتن . موقع خداحافظي سعي كردم كه از نگاه فرنوش پرهيز كنم . فقط لحظه آخري كه در حال سوار شدن بود نگاهش كردم . دلم نمي خواست از من دور بشه . اما بهتر بود اين ماجرا ، همين جا تموم بشه . تا اينجاش هم زيادي پيش رفته بودم . تا لحظه اي كه چراغ قرمز پشت ماشين شون از دور معلوم بود ، واستادم و نگاشون كردم .

كاوه – مگه چشماي تو تلسكوپ داره كه تا اين فاصله رو مي توني ببيني ؟!

براي ديدن فرنوش احتياجي به چشم ندارم . با دلم مي بينمش.

كاوه – نه بابا انگار وضعيت خيلي خرابه . اي روباه مكار پس آدرس فرنوش رو براي همين مي خواستي . خوب دام رو دم در خونه شونم پهن كردي ! آقاي ستايش عاشقت شده بود . به تو كه نگاه مي كرد از چشماش همينطوري خوشحالي مي ريخت !

- براي من فرقي نمي كنه چون در مورد فرنوش خيالي ندارم .

كاوه – ظهري و عصريه ، هم همين حرف رو زدي منم جوابت رو دادم . ديدي دست تو نبود .

- هر جاش كه دست من باشه جلوش رو مي گيرم . حالام پاشو تو برو خونه دير وقته .

كاوه- نمي شه شما هم امشب تشريف بياريد و منزل ما رو با قدوم خودتون مزين كنيد ؟

- نه بايد اينجا بمونم . مي گيرم همين جا روي يه صندلي مي خوابم . تو برو ديگه .

كاوه – سرشبي هم به من گفتي برو كه كار دست خودت دادي .مي ترسم برم يه بلاي ديگه اي سر خودت يا سر يه نفر ديگه بياري . خودت رو هم بكشي امشب تنهات نمي ذارم .

- پسر تو چرا خودت رو معذب مي كني ؟

كاوه –اما پسر خوب قاپ دختره رو دزديدي ها ! چشم ازت بر نمي داشت .

- مي شه خواهش كنم ديگه از فرنوش و اين حرفا جلوي من چيزي نگي ؟

كاوه – هموروئيد بگيري پسر ! چقدر لجبازي !

- صحبت لجبازي نيست . بين من و اون يه دنيا مشكل نشسته . اگر با فرنوش ازدواج كنم صد تا مشكل دارم ولي اگر فراموشش كنم يه مشكل دارم . تازه ، مگه ميشه اونا دخترشون رو بدن به آدمي مثل من ؟ كي اينكارو مي كنه ؟

كاوه – خدا بزرگه . آدم از يه دقيقه ديگه ش خبرنداره . حالا بفرماييد ببينم امشب رو تا صبح چجوري سر كنيم ؟ فكر نمي كني الان فرنوش و پدرش ، خونه كه رسيدن هيچي ، تا حالا هفت تا پادشاه رو هم خواب ديده باشن ؟ تو تا كي مي خواي اينجا واستي و ته خيابون رو نگاه كني ؟

تازه متوجه خودم شده بودم . نگاهم هنوز به ته خيابون بود . مثل اينكه دنبال چيزي مي گشتم و يا منتظر كسي بودم . كاوه شروع به خنديدن كرد و گفت :

- فراموشش ميكني هان ؟

با خنده گفتم : بريم تو ، هوا خيلي سرد شده ، سرما مي خوريم .

romangram.com | @romangram_com