#یاسمین_پارت_23

فرنوش – بهزاد خان !

- بله بفرمائيد .

فرنوش – ممنون . بخاطر كاري كه كرديد . اما من كار خودم رو مي كنم .

- شما هيچ كاري نمي كنيد . خداحافظ.

تلفن رو قطع كردم .

كاوه – طفلك خيلي ترسيده . راستش منم خيلي ترسيدم .

نگاش كردم و خنديدم . حدود ساعت يازده و نيم ، دوازده شب بود كه فرنوش همراه يه مرد موقر وارد كلانتري شد و در حالي كه چشمهاش برق مي زد بطرف من اومد و سلام كرد .

فرنوش – سلام بهزاد خان . اون آقا بهوش اومد . خوشبختانه چيزيش نيست .

حتي از اينكه شما رو اينجا آوردن خيلي ناراحت شد . حالا اومديم يه مأمور ببريم كه ايشون رضايت بدن . خيلي خوشحالم ! شما چطوريد ؟

كاوه – آخ خ خ خ خ....! جونم در اومد ! خدا رو شكر . پاشو قهرمان اين دفعه رو هم جستي .

خدارو شكر . خوشحال شدم كه حال اون آقا خوبه .

در همين موقع مردي كه همراه فرنوش اومده بود بعد از صحبت با سرپرست كلانتري به طرف من اومد و سلام كرد .

- سلام . من پدر فرنوش هستم . حالتون چطوره ؟

- خوشبختم . من بهزادم . ايشون هم كاوه . حال شما چطوره ؟

پدر فروش – من واقعاً متاسفم كه اين گرفتاري براي شما پيش اومده . نمي شه محبت و لطف شما رو با كلمات يا چيز ديگه اي جبران كنم . من دخترم رو خيلي دوست دارم و حاضر بودم كه جونم رو بدم و فرنوش پاش تو كلانتري باز نشه .شما اين كارو براي من كرديد . ممنونم پسرم .

- چيز مهمي نبوده . اغراق مي فرمائيد .

پدر فرنوش – گويا شما در يك دانشكده درس مي خونيد . فرنوش مي گفت : شما سال آخر تشريف داريد .

- بله سال آخر هستم . مي بخشيد الان بايد چكار كنيم ؟

پدر فرنوش – آقاي هدايت همون كسي كه فرنوش باهاشون تصادف كرده . مي خوان رضايت بدن . بسيار مرد خوب و باوقاري هستند . الان با يه مأمور ميريم بيمارستان تا مسئله حل بشه . بريم انگار با اون آقا بايد بريم .

چهار نفري همراه يه مأمور به طرف بيمارستان حركت كرديم . پرسنل بيمارستان اجازه دادن كه من همراه يه مأمور به اتاق آقاي هدايت برم تا ترتيب رضايت نامه رو بدم . وقتي آقاي هدايت منو ديد خنديد .

romangram.com | @romangram_com