#یاسمین_پارت_22


- به كي خبر بدي ؟ من كسي رو ندارم !

كاوه – راست مي گي ها ! كسي رو هم نداري كه بهش خبر بديم . نمي دونم چيكار كنم .

- اينقدر بيقراري نكن . اميدت به خدا باشه .

كاوه – بهزاد بزار من بگم پشت فرمون بودم . ترو اون كسي كه دوست داري بذار بگم .

- بشين يار قديمي . فكر كردي اگر اين اتفاق براي تو هم مي افتاد مي ذاشتم تو بري زندان ؟

كاوه - بخدا نمي فهمم تو ديگه كي هستي ! طرف تو بيمارستان با رضع خراب افتاده و تو يه قدمي زنداني ، اون وقت آروم اينجا نشستي .

- بهت گفتم كه اونقدر دوستش دارم كه اينكار رو بخاطرش بكنم . حالام تو دلم دارم براي اون پيرمرد بيچاره دعا مي كنم . بهتره تو هم همين كارو بكني . منم نمي ذارم پاي فرنوش به زندان برسه . حالا هر چي مي خواد بشه .

كاوه موبايلش رو در آورد و به فرنوش تلفن كرد .

كاوه – الو فرنوش خانم ، سلام خبري نشد ؟

كاوه – بسيار خب . بله اينجاست . چشم . تلفن رو مي دم بهش .

كاوه – بيا مي خواد با تو حرف بزنه .

تلفن رو گرفتم . خيلي مضطرب بود .

سلام فرنوش خانم . حالتون چطوره ؟

فرنوش – خوبم شما چطوريد ؟ من خودم رو معرفي مي كنم بهزاد خان . منتظرم پدرم بياد .

- ديگه اين حرف رو جايي نزنيد . اين رو جدي مي گم . اينجا جاي شما نيست .

اون آقا حالش چطوره ؟ بهوش نيومد ؟ ازش آدرسي ، شماره تلفني چيزي گير نياورديد ؟

"شروع به گريه ميكند "

فرنوش – هيچي همراش نيست .

- آروم باشيد . چيزي نميشه . به اميد خدا حالش خوب مي شه و همه چيز درست . اگه خبري شد با ما تماس بگيريد . فعلا خداحافظي مي كنم .


romangram.com | @romangram_com