#یاسمین_پارت_17

- خوش شانس ؟

كاوه – كجا ؟ زده به كله ات ؟

- نه مي خوام يه خرده قدم بزنم تو برو .

كاوه – زير اين برف ؟ تو اين هوا ؟ پس شام چي مي شه ؟ حداقل بيا برسونمت خونه !

- نه تو برو . مي خوام قدم بزنم . برو كاوه !

كاوه پياده شد و به طرف من اومد .

كاوه – ناراحتت كردم بهزاد . بخدا نيم خواستم ناراحت شي .

جلو رفتم و صورتش رو بوسيدم .

- برو رفيق مي دونم . ناراحت نيستم فقط احتياج دارم يه خرده قدم بزنم ، خداحافظ .

- صبر كردم تا كاوه سوار ماشين شد و با بي ميلي رفت و من از كوچه اي كه خونه فرنوش بود رد شدم و شروع به قدم زدن تو يه خيابون كه دو طرفش پر از چنار بود كردم . برف روي شاخه درختها نشسته بود و منظره قشنگي رو درست كرده بود . همه جا ساكت بود و بندرت ماشيني از اونجا رد مي شد . هوا تاريك شده بود و با وجود چراغ هاي خيابون ، همه جا نيمه تاريك بود . داشتم به فرنوش فكر مي كردم . به خونه شون . به خودش . به ماشيني كه سوار مي شد . به لباسهايي كه مي پوشيد . به عطر خوش بويي كه استفاده مي كرد .

فكر كنم خونه شون دو هزار متر بود . ماشينش ده دوازده ميليون قيمتش بود . كفشي كه پاش مي كرد سي چهل هزار تومن مي شد .

هر چي به اين چيزا فكر مي كردم فرنوش از من دورتر مي شد . ده دقيقه اي كه گذشت ديگه حتي نتونستم چهره شو در ذهنم مجسم كنم . شايد اينطوري بهتر بود . خودم هم راضي تر بودم . من و اون به هيچ تركيبي با هم جور نبوديم . از افكار خودم خندم گرفت . نه به دار بود و نه به بار . اصلاً چيزي اتفاق نيافتاده بود كه من اين فكر رو بكنم . تا قبل از امروز كه با هم بصورت رسمي آشنا شديم و تا قبل از حرف هاي كاوه ، اصلاً در اين مورد جدي فكر نكرده بودم .

در دل دوستش داشتم اما اينكه خودم رو با اون كنار هم بذارم ، اصلاً .

همش بخاطر تلقين اين كاوه بود كه اين فكرها رو كردم . اصلاً يه آدرس پرسيدن كه دليل چيزي نميشه . تازه از كجا معلوم كه دختره دوست مادر كاوه آدرس من رو براي فرنوش خواسته باشه ؟

اگه هر كدوم از ما تو دنياي خودمون باشيم بهتره . من با دنياي خودم و تخم مرغ و اتاق شش متري و پياده گز كردن ، فرنوش تو دنياي خودش و استيك و خونه ويلايي و ماشين آخرين مدل .

باز مثل ظهري ، يه خوشحالي ته دلم حس كردم . انگار آزاد شدم . يا حداقل اينكه اينطوري فكر مي كردم . يه عمر با ا ين چيزها دلم رو خوش كرده بودم . بيشتر از اينهم از دستم بر نمي اومد .

متوجه پيرمردي شدم كه يه نون سنگك زير بغلش بود و يه عصا به دستش .

آروم با احتياط مي خواست از عرض خيابون رد بشه . فكر اينكه يه روزي من هم به اين حال و روز برسم تنم رو لرزوند .

حركت كردم كه بهش كمك كنم . برف روي زمين نشسته بود ممكن بود ليز بخوره .

هنوز چند قدم به طرفش نرفته بودم كه متوجه يه ماشين شدم . پيرمرد وسط خيابون رسيده بود .

romangram.com | @romangram_com