#یاسمین_پارت_164


من همش خداخدا ميكنم كه مادرش زودتر از مسافرت برگرده كه تكليف ما روشن بشه . همينطوريش معلوم نيست كي برگرده ايران .

دل تو دل من نيست تا اون بياد . اونوقت تو ميگي با كشتي مسافرتي بياد كه يه ماه هم اونطوري طول بكشه تا برسه ايران ؟

ديوونه شدي پسر ؟!

خيلي خونسرد رفت و يه ليوان نوشابه از روي ميز براي خودش آورد و يكي هم براي من . يه خورده ازش خورد و بعد گفت :

-تو حاليت نيست . من صلاح ت رو مي خوام !

اگه با كشتي بياد ممكنه اصلاً پاش به ايران نرسه .

اگه خدا بخواد شايد كشتي ش مثل كشتي تايتانيك از وسط بشكنه و غرق بشه ! اونوقت هم خيال تو راحت ميشه و هم خيال آقاي ستايش و هم خيال من .

در حالي كه مي خنديدم گفتم :

-خدانكنه ، عجب آدم خبيثي هستي تو !

كاوه_ آره ، از خنده ت معلومه ! خدا از دلت بشنوه ! راستي بهزاد ، جريان فريبا رو به ژاله نگي ها .

-چرا ميترسي كتكت بزنه ؟

كاوه – نه بابا ، اين ژاله در عالم خيال ، من رو شوهر خودش مي بينه با سه چهار تا بچه قد و نيم قد دور و برمون ! بفهمه شربه پا ميكنه . ميره به مامانش ميگه و اونهم صاف ميزاره كف دست مامان من . اون موقع ديگه بايد اسباب م رو جمع كنم و بيام تو اتاق تو با هم زندگي كنيم !

-مگه ژاله چه عيبي داره ؟ ديده شناخته س . دختر خوبي هم هست .

كاوه – آره ، اما مثل خواهر من مي مونه . از بچگي با هم بزرگ شديم . يه بار ديگه كه بهت گفته بودم .

در همين موقع ، دخترها كاوه رو صدا كردن . كاوه هم رفت پيش اونها . فرنوش هم بطرف من اومد و گفت :

-بهزاد بريم تو حياط كمي با هم قدم بزنيم ؟

-حوصله ات سر رفته ؟

فرنوش – نه وقتي تو كنارم باشي هيچوقت حوصله ام سر نميره ! اما دلم مي خواد الان با تو تنها باشم .

خنديدم و دوتايي با هم به حياط رفتيم . هوا سرد بود و برف شروع به باريدن كرده بود .


romangram.com | @romangram_com