#یاسمین_پارت_159
پروانه – سودابه مگه خواستگار قبلي ات كچل نبود ؟ خودت گفتي !
سودابه – اي واي راست ميگه ! ببخشيد تو رو خدا كاوه جان . بخدا اعتقاد دارم .
كاوه – ديگه از اين حرفها نزني ها !
خب چي مي گفتم ؟ آهان . اين پسره كچله يه بار اومده خواستگاريت جوابش كردي اما اشتباه كردي !
البته اون بازم مي آد جلو . اين دفعه رفته مو كاشته ! زلف داره عين جارو چزه !
اين دفعه خودت هم نمي شناسيش.
فعلا اينو داشته باش تا بقيه اش رو بهت بگم .
بعد رو به زهره كرد و گفت :
-بيار اون فنجونت رو ببينم چيكار ميتونم واسه ت بكنم ؟
فنجون زهره رو برداشت و دوباره نگاش كرد و گفت :
-صاب مرده يه من كبره ته ش بسته ! من چه فالي برات بگيرم ؟
زهره كم مونده بود گريه اش بگيره .
كاوه – حالا خودت رو ناراحت نكن قسمت و سرنوشت همينه ديگه !
بيا انگشت بزن تو اين فنجون شايد يه روزنه اميدي برات وابشه . اينجوري وضعت خرابه !
زهره كه اشك تو چشماش جمع شده بود ، فنجون رو گرفت و يه انگشت محكم زد توش كه كاوه داد زد :
-يواش بابا چه خبرته ؟ سوراخش كردي . تموم خطوط زندگيت بهم ريخت كه ! گفتم يه انگشت بزن ، نگفتم درل بنداز و با مته سوراخش كن كه .
زهره با بغض جواب داد :
-بخدا زياد فشارش ندادم كاوه خان .
مجلس ساكت شده بود كاوه كه عصباني بود گفت :
خيلي خب حالا برو يه گوشه بشين تا بعد . حيف كه دل نازكم و گرنه دست به فنجونت نمي زدم .
romangram.com | @romangram_com