#یاسمین_پارت_158


تا كاوه اينو گفت ، سه چهارتا دختر دويدن تو آشپزخونه كه قهوه بيارن .

زهره قهوه اي رو كه براي كاوه آورده بود بهش نداد و خودش خورد .

كاوه – چطور بود ؟ خوشمزه بود ؟

زهره ببخشيد كاوه خان ، ميخواستم فال منو زودتر بگيريد بعدا براتون يكي ديگه ميارم .

فنجون رو زود برگردوند و رفت تا يه قهوه ديگه واسه كاوه بياره .

چند دقيقه بعد ، همه با يه فنجون دمر شده تو نعبلكي ، دور كاوه نشسته بودن !

كاوه – يكي يكي ، شلوغ نكنين بايد تمركز داشته باشم .

فنجون زهره رو برداشت و توش نگاه كرد و يه خرده ديگه گفت :

-واخ واخ واخ واخ !!! چه تاريكه اين تو ! مثل دل سياه شيطون !!!

اين فال گفتن نداره . بيخود هم اصرار نكن نوبت كيه ؟

كاوه – بده ببينم اين وامونده رو .

يه نگاهي به فنجون كرد و گفت :

تو كه چيزي ته اين نذاشتي؟ ميخواستي تهش رو هم ليس بزني !

سودابه – كاوه خان ، فنجون رو برگردوندم اينطوري شده . ريخته همه ش تو نعلبكي .

كاوه – آهان پس همين فالته ! خب بزار ببينم .

تو يه شوهر كچل گيرت مياد ! ببين ته فنجونت برق ميزنه !

سودابه – داري مسخره بازي در مياري ؟

كاوه جدي شد و گفت :

-اگه اعتقاد ندارين ، اصلا همه فنجونتون رو وردارين و برين . اصلا ديگه فال نمي گيرم .


romangram.com | @romangram_com