#یاسمین_پارت_151
كاوه – جان بهزاد راست ميگم ژاله و فرنوش و چند تا از دوستهاي دانشكدشون رو دعوت كردن خونه ژاله اينها منم فرستادن دنبال تو پاشو كم كم حاضر شو بريم .
-جون من راست ميگي ؟
كاوه – تو تا حالا از من دروغ شنيدي ؟
-اصلاً خوب شد حموم كردم ها !
كاوه – بپوش بريم . بخاري رو يادت نره خاموش كني .
-حالا زود نيست ؟
كاوه- چه زودي داره ؟ مهموني ساعت پنج بوده ، الان پنج و نيمه ، تا برسيم اونجا ميشه شش.
بلند شدم و لباس پوشيدم و گفتم :
-بريم دنبال فريبا ، گناه داره ، تنهاس . راستي حال مادرش چطوره ؟
كاوه – الحمدلله خراب!
-كاوه !
كاوه – يعني شكر خدا خراب !
-زبونت لال شه .
كاوه – خب حرفم رو عوض كردم ديگه !
-بيسواد كلمه خراب رو بايد عوض ميكردي . حالا بريم دنبال فريبا يا نه ؟
كاوه – نه بابا اون طفل معصوم الان دل و دماغ نداره كه بياد مهموني .
-بگو نميخوام با خودم ببرمش كه نفهمه تو چه ابليسي هستي ! ميخواي اونجا راحت باشي بي مزاحم !
كاوه-بفرماييد بريم الهه پاكي ! دير ميشه !
سوار ماشين شديم و حركت كرديم تو راه بهش گفتم :
-دست خالي ميريم بد نيست ؟ كاشكي يه گلي چيزي مي خريديم .
romangram.com | @romangram_com