#یاسمین_پارت_141
خدا رو شكر كرديم كه جنازه و پيرمرده رو با خودمون آورده بوديم . راه افتاديم پيرمرده جلو و ما عقب ، تا نيم ساعت بعد رسيديم به اون كلبه ها .
رفتيم تو . يه كلبه كوچيك بود كه توش هيزم و چراغ نفتي و يه خروار كاه بود . با هيزم ها آتيش درست كرديم و نشستيم دورش . جنازه رو هم از ترس گرگ آورديم تو كلبه .
بيچاره پيرمرده ، وقتي گرم شد شروع كرد به گريه زاري واسه دخترش . ما هم نشسته بوديم و نگاش ميكرديم . هوا تازه تاريك شده بود كه از بيرون سر و صدا اومد .
اول فكر كرديم گرگها اومدن . بعد يكي از بيرون صدا زد و گفت كيه تو اين كلبه ؟
در رو باز كرديم . سه نفر بودن . اومدن تو . بهشون جا داديم نشستن جلو آتيش . وقتي خوب گرم شدن . اوني كه از همه گنده تر بود از ما پرسيد : شماها چيكار مي كنين ؟
معلومه كه دهاتي نيستين . بهش گفتم چيكاره ايم كه گفت چطور تو اين برف و بوران ، سر سياه زمستوني راه افتادين اومدين اينجا ها . بهش گفتم كه دهاتي ها تو زمستون كار و سرگرمي ندارن . اينه كه ما زمستون ها مياييم اين طرفها . هوا كه خوب ميشه ، تو شهر خوبه . اينه كه بر ميگرديم شهر . گفت پس حوصلمون امشب سر نميره ما مامور دولتيم دنبال بي پدر و مادرهايي ميگرديم كه تو ده ها و شهرستون ها اعلاميه پخش مي كنن .
داشتيم از اينجا رد مي شديم كه جيپمون خراب شد . دود رو از دور ديديم و پياده اومديم اينجا . حالا شروع كنين به زدن كه يه انعام هم پيش ما دارين .
ما بهم نگاه كرديم و اوني كه از همه مون پيرتر بود گفت آخه سركار اينجا يه نفر مرده ، يه جنازه تو اينجا داريم . خوبيت نداره . يه دختر جوون بوده ، اينم باباشه ، گناه داره .
خنديد و گفت چه عيبي داره ؟ اون خدا بيامرز هم خوشش مياد و همگي زدن زير خنده .
يكي از ماها برگشت گفت ما دستمون نميره به ساز ، كه يكمرتبه يارو دست كرد از بغلش يه هفت تير در آورد اين هوا !
بند دلمون پاره شد . لوله شو گرفت طرفمون و گفت اگه يه بار ديگه رو حرف من حرف زدين با اين جنازه ميشين پنج تا ! بعد رو به دو تا رفيقاش كرد و گفت چه بلبل زبون شدن واسه ما اين مطرب ها .
يكي شون از تو يه كيف ، دو تا بطري در آورد و گذاشت جلو اون گندهه . مشروب بود . خلاصه سه تايي شروع كردن به زهر مار كردن .
درد سرت ندم ماها هم مجبوري شروع كرديم به ساز زدن . پيرمرد بيچاره هم كه اينو ديد بلند شد تو اون سرما رفت بيرون كلبه .
يه ساعتي كه گذشت و كلشون گرم شد و مست كردن ، يكيشون رفت سراغ جنازه به اوناي ديگه گفت اگه اين دخترك زنده بود و الان يه رقصي هم واسمون ميكرد بد نبود ها ! ما ها يه دفعه دست از زدن برداشتيم . مثل برق گرفته ها خشكمون زد .
يارو گنده بلند شد و رفت پيش اون يكي . بعد بيشرف دست زد به بدن جنازه و يه خنده شيطوني كرد و گفت : تنش كه گرمه !
بعد بيحيا روي مرده رو باز كرد ! سه تايي در گوش هم چيزهايي گفتن خنديدن . خون خونمون رو ميخورد . از يه طرف نميتونستيم طاقت بياريم ، از يه طرف جرات نداشتيم جيك بزنيم . مامور دولت شوخي بردار نبود كه .
اون سه تا ، ديگه بدون حرف نشستن . اوستامون در گوش من گفت جوون غيزت كن و واسه خودت يه خونه تو بهشت خدا بخر !
پرسيدم چيكار كنم ؟ گفت غلط نكرده باشم اينا خيال دارن شب كه همه خوابيم برن سراغ اين جنازه و باهاش بي ناموسي كنن ! تو بايد به جوري بري به ده اين پيرمرد . كدخدا و اهالي رو بياري اينجا .
گفتم تو اين برف ؟ تازه اگه جون سالم بدر ببرم . گرگها امونم نميدن .
گفت پناه به خدا ببر و برو . ناموس اين پيرمرد ، ناموس ماست . برو جوون . درد سرت ندم .
romangram.com | @romangram_com