#یاسمین_پارت_142


قرار شد اونا سر مامورها رو گرم كنن تا من برم و برگردم .

يواشكي هر جوري بود از كلبه زدم بيرون . اسم خدا رو ياد كردم و زدم تو برفها . انگار خدا بهم زور و قوت چند تا مرد رو داده بود كه تمام راه رو دويدم . وقتي از دور صداي پارس سگهاي ده رو شنيدم ، خدارو شكر كردم ، شروع كردم به فرياد زدن و هوار كشيدن دهاتي ها ريختن بيرون . كدخدا رو ديدم و جريان رو بهش گفتم و افتادم .

ديگه ناي حرف زدن نداشتم . من رو گذاشتن تو خونه كدخدا و همه مردها با چوب و داس و بيل ، راه افتادن طرف كلبه ها .

زن هاي ده كه فهميده بودن من چيكار كردم ، يكي برام چايي مي آورد ، يكي نون مي آورد يكي گوشت قورمه مي آورد. خلاصه خيلي عزت و احترامم كردن .

دمدمه هاي صبح بود كه سر و صداي لااله الا لله و الله اكبر بلند شد . پريدم بيرون .

اهالي ده بودن . شكر خدا بموقع رسيده بودن و اتفاقي نيافتاده بود . جنازه رو با سلام صلوات دفن كردن و همه چيز بخير گذشت و من و رفقام شديم عزيز اون ده .

همون شب خونه كدخدا ، چشم من به دختر كدخدا افتاد و خاطر خواهش شدم . اونم انگار منو پسنديده بود كه هي جلوم مي اومد و يواشكي بهم مي خنديد .

ديدم نمي تونم ازش بگذرم . يه جوري به اوستامون جريان رو رسوندم . اون بيچاره هم ريش سفيدي كرد و دختره رو برام خواستگاري كرد . كدخدا هم كه از كار من خيلي خوشش اومده بود با پا در مياني ريش سفيدهاي ده موافقت كرد و عقد و عروسي موكول شد به بعد از چله اون دختر . قرار هم شد كه من تو همون ده بمونم و يه تيكه زمين كدخدا بهم بده و مشغول كار بشم .

آقايي كه تو باشي بعد از چله ، عروسي ما سرگرفت و يه سال بعد صاحب يه دختر شديم . با هم خوب و خوش زندگي مي كرديم كه فيل من ياد هندوستان كرد و كم كم نق و نوق من شروع شد كه تو اين ده هيچ كاري نميشه كرد و آدم به هيچ جا نمي رسه و بايد بريم شهر . بلاخره هم كدخدا و زنم رضايت دادن و ما راهي شهر شديم .

خلاصه تو شهر دو تا اتاق اجاره كرديم و من تو يه كارخونه شروع به كار كردم . عصر ها هم تو يه جا ساز مي زدم و آخرهاي شب بر ميگشتم خونه ، پول خوبي هم در مي آوردم .

خوشحال بودم كه زن و بچه ام راحت زندگي مي كنن و داره كم كم وضعمون رو براه ميشه تا اينكه يه شب اونجايي كه ساز مي زدم رو تعطيل كردن . يعني وسط هاي شب بود كه مامورها ريختن اونجا . من هم زدم به چاك كه يقه مو كسي نگيره . گويا اون پشت بساط قمار و از اين حرفها بوده ، خلاصه دو ساعتي زودتر اومدم خونه .

اتاقهاي ما تو يه خونه بود كه دور تا دورش اتاق بود و هر اتاقي دست يه خونواده بود . يكي از اونها يه پسر جوون داشت كه خيلي هم ولد چموش بود و چشم ناپاكي داشت .

اون شب كه رسيدم خونه ، وقتي پشت در اتاقمون داشتم كفش هامو در مي آوردم ، يه صداي غريب شنيدم . گفتم شايد كدخدا از ده اومده ، در رو كه واكردم ، دو نفر از جا پريدن ! فتيله چراغ رو كشيدم بالا كه چي ديدم !

دنيا رو زدن تو سرم . مرگ رو جلوي خودم ديدم . اون پسره بي همه چيز تو اتاق من ، تو خونه من بود . ديگه نفهميدم . شروع كردم به زدن اونها . حالا نزن كي بزن . خون جلوي چشمهامو گرفته بود .

تو همين وقت چراغ فتيله افتاد زمين و همه جا آتيش گرفت .

رضا اينجا كه رسيد ، سرش رو انداخت پايين و گريه كرد بعد از چند دقيقه گفت كه بچه اش تو آتيش سوخته و زنش رو هم خفه كرده و پسره هم فرار مي كنه .

گويا رضا هم جنون ميگيره و ميبرندش ديوونه خونه . يكي دو سال بعد هم حالش خوب مي شه ، اما همونجا مي مونه .

ديگه رضا نتونست حرف بزنه و بلند شد و رفت . پشيمون شده بودم كه چرا خاطراتش رو يادش انداختم . منم راه افتادم و برگشتم به يتيم خونه . تمام شب تو فكر بودم كه چيكار كنم . برم يا نرم ؟ بمونم يا نمونم ؟رضا راست مي گفت . ديگه اينجا موندن نداشت .

نصفه هاي شب رفتم دفتر مدير ، نيم ساعتي پرونده ها رو گشتم تا شناسنامه مو پيدا كردم . پاورچين پاورچين برگشتم تو خوابگاه .


romangram.com | @romangram_com