#یاسمین_پارت_140


هدايت – طوري شده ؟

جريان فريبا رو براش تعريف كردم . خيلي ناراحت شد و گفت :

-دلت مي خواد كه بقيه سرگذشتم رو بشنوي ؟ حوصله شو داري ؟

-هم اومدم شما رو ببينم ، هم صداي سازتون رو بشنوم و هم سرگذشت شيرينتون رو .

خنديد و يه چايي ذيگه برام ريخت و سيگاري روشن كرد و گفت :

-توي اين دنيا ، هركسي يه جور گرفتاره . حالا بعضي ها كمتر ، بعضي ها بيشتر . من از اون هايي بودم كه بدبختي م زياد بوده . يادت كه هست كجاي داستان بوديم ؟

حالا دلت رو بگذار جاي اون موقع من تا بفهمي من چي كشيدم !

يه پسر چهارده ساله كه يه نفر رو كشته باشه و رفيقش هم كشته شده باشه !

تنها و بي پناه !

ديدم دلم مي خواد براي يه نفر درد و دل كنم . راه افتادم و از يتيم خونه بيرون رفتم . رفتم تو باغ . خدا خدا ميكردم كه رضا اونجا باشه كه بود . تا منو ديد گفت : منتظرت بودم ، چه خبره تو اون خراب شده ؟

براش تمام ماجرا رو تعريف كردم و بعدش زدم زير گريه . بغلم كرد و دلداريم داد و گفت : ديدم امروز خيلي اونجا رفت و آمده . نگو اين عفريته مرده ! حالا ديگه خودت رو ناراحت نكن . حقش بود . زن كثيفي بود . تو هم كه عمدا اين كارو نكردي . پس ديگه بهش فكر نكن . بعد از اين هم موندنت اينجا فايده نداره . بايد بزني به چاك . برو دنبال سرنوشت از اينجا موندن به هيچي نمي رسي . من فردا برات كمي پول جور ميكنم الان تو يه هنر داري . اين ساز كه تو ميزني . نميزاره گرسنه بموني . راه بيفت برو دنبال قسمت . تا خدا برات چي بخواد .

بهش گفتم رضا بيا با هم بريم . گفت : براي من اون بيرون هيچي نداره . اما براي تو چرا . پرسيدم اصلا چرا تو رو آوردن ديوونه خونه . تا حالا چند بار اين رو ازت پرسيدم ولي هيچوقت جواب ندادي . گفت به چه دردت مي خوره بدوني ؟ گفتم همينطوري .

نگاهي بهم كرد و گفت منم يه روزي واسه خودم آدم بودم . سر و سامون داشتم . خونه زندگي داشتم اما نگذاشتن زندگي كنم . حالا ديگه گذشته ، ولش كن .

بهش اصرار كردم . كمي فكر كرد و بعد گفت جريان موقعي شروع شد كه با يه عده كار ميكردم . يكي تار ميزد يكي دنبك يكي ميخوند منم ويلن ميزدم . اون وقتها ما ميرفتيم به ده ها و واسه شون برنامه اجرا ميكرديم .

درآمدمون هم بد نبود . گاهي تو اين ده بوديم گاهي تو اون شهر بوديم خلاصه هم فال بود و هم تماشا . تا اينكه يه روز وارد يه ده شديم . گويا يه مرد پيري با دخترش اومده بودن اونجا . مال ده ديگه اي بودن . ميخواستن از اونجا برن شهر . دختره مريض بوده ، ميبردنش شهر واسه دوا درمون . تو همون ده ، اجل مهلتش نميده . يه دختر 17، 18 ساله بود .

چون دختره اونجا مرده بود . نتونستيم برنامه اجرا كنيم . خواستيم برگرديم از اونجا بريم كه كدخداي ده بهمون گفت شما كه دارين ميرين اين جنازه رو هم با خودتون ببرين ، ثواب داره . پدرش پيره و دست تنها .

ديديم رو حرف كدخدا كه نميشه حرف زد تازه ثواب هم داشت . اين بود كه جنازه رو گذاشتيم تو يه تابوت و راه افتاديم اون سال زمستون سختي هم بود . برف تا زانو مي رسيد . راه هم همش كوره راه و كوهستاني بود .

چند ساعتي كه راه رفتيم چنان طوفان و بوراني شد كه نگو . تكون نمي تونستيم بخوريم . اشهدمون رو خونديم . نه راه پس داشتيم نه راه پيش .

پيرمرده گفت اينجاها يه جا هست كه دو تا كلبه چوبي و خاليه . چوپونها وقت چرا كه گوسفندها رو اينجا مي آرن، توش بيتوته ميكنن ، بريم اونجا .


romangram.com | @romangram_com