#یاسمین_پارت_139

-برو كه اميدوارم خوشبخت بشي.

هر دو خنديديم و خداحافظي كرديم .

اون شب تا صبح خوابهاي مغشوش و چرت و پرت ديدم . صبح بلند شدم و رفتم سراغ آقاي هدايت . سر راه براش چند تا نون گرفتم و كمي هم آب نبات براي طلاي باوفا .

وقتي پشت در خونه آقاي هدايت رسيدم ، در نزدم . ميخواستم ببينم باز هم طلا ميفهمه كه من اومدم !

يه هفت هشت دقيقه اي واستادم تا صداي آقاي هدايت بلند شد .

هدايت – بوي آشنا مياد . بهزاد جان تويي ؟

بعد در واشد و آقاي هدايت و طلا ، پشت در ظاهر شدن . سلام كردم و رفتم ت . دستي سرو گوش طلا كشيدم و بهش آب نبات دادم .

هدايت – دستت درد نكنه . اتفاقا ميخواستم برم نون بگيرم . بيا تو ، حسابي يخ كردي .

طبق معمول شومينه ، آتش ش براه بود . سماور و چايي هم همينطور .

هدايت – دوستت چطوره ؟ اون خانم خوشگل چطوره ؟

-هردو خوبن و سلام ميرسونن .

هدايت – تو كي درست تموم ميشه پسرم ؟

-يه دو سالي مونده .

هدايت – بسلامتي . به اميد خدا كه موفق ميشي .

يه چايي ريخت و گذاشت جلوم . همونطور كه چايي رو با لذت مي خوردم پرسيدم .

-جناب هدايت طلا رو از كجا آوردين ؟

هدايت – اين حيوون ، نوه نتيجه يه جفت آهوي نر و ماده اس . از يه آشنا به من رسيده . يه يادگار از يه تيكه تنم .

-حتما اينجا تنهايي حوصله تون سر ميره .

هدايت – ديگه عادت كردم . سرم رو با اون حيوون و نظافت و اين چيزها گرم ميكنم . روزي يكي د ساعت هم كتاب مي خونم . تو با زندگي چيكار مي كني ؟

-چي ميتونم بكنم ؟ بايد بسازم ديگه . تازه ديشب اتفاقي افتاد كه فهميدم از من گرفتارتر هم تو دنيا هست .

romangram.com | @romangram_com