#یاسمین_پارت_134


كاوه – اسم من كاوه اس . اسم دوستم هم بهزاده . هر دو دانشجوي رشته پزشكي ايم .

فريبا – انگار امشب خدا با من بود كه به شما برخوردم . در هر دو مورد .

كاوه – خدا هيچوقت بنده هاشو فراموش نميكنه .

فريبا – ببخشيد ، ديدم با دكتر صحبت مي كردين . نظرش چي بود ؟

كاوه – والله چي بگم ؟ چيز درستي به ما نگفت .

لبخند تلخي زد و گفت :

-يعني شما نمي دونيد ؟

-فريبا خانم ، شما خودتون ميدونين بيماري مادرتون چيه ؟

فريبا – متاسفانه بله . يه سرطان گند .

كاوه – و ميدونيد كه در چه مرحله ايه ؟

فريبا – دقيقا نه ، دكترش اونطوري چيزي به من نگفته .

-متاسفانه بيماري مادرتون خيلي پيشرفته شده .

اشك تو چشماش جمع شد .

كاوه- بفرماييد اونجا بشينيد . خدا بزرگه .

رفتم براي خودمون چايي گرفتم و در حاليكه مشغول خوردن بوديم فريبا گفت :

ميخواستم يه خواهشي ازتون بكنم هرچند خجالت ميكشم اما جز شما كسي رو اينجا ندارم .

كاوه – بفرماييد .

فريبا – اگه لطف ميكردين و ترتيبي ميدادين كه مادرمو به يه بيمارستان دولتي ببرم ممنونتون ميشدم .

كاوه- مگه اينجا چشه ؟ بيمارستان بسيار خوبيه با امكانات كافي . دكتر اسدي هم از دوستانه .


romangram.com | @romangram_com