#یاسمین_پارت_135
فريبا – شما درست مي گيد اما هزينه ش خيلي زياده و من از نظر مادي مشكل دارم .
كاوه – شما فكر اون چيزها رو نكنيد . خيالتون راحت باشه .
فريبا – نه ديگه ، خواهش مي كنم . دلم نمي خواد بيشتر از اين مزاحم و مرهون شما بشم.
كاوه نگاهي بهش كرد و يه لبخند زد كه فريبا سرش رو انداخت پايين . عشق رو تو چشمهاي كاوه ديدم . چشمهاي فريبا ، كار خودش رو كرده بود . شايد هم سرنوشت كار خودش رو كرده بود .
كاوه – من الان بر ميگردم .
-كجا ؟
كاوه – ميرم يه سر به مادر فريبا خانم بزنم و بيام .
-شكر خدا حالشون فعلا خوبه . بهتره بلند شيم بريم يه شامي چيزي بخوريم .
فريبا – شما بفرماييد ، من اشتها ندارم .
كاوه – پس ما هم نميريم .
فريبا – آخه اينكه نميشه . من رو بيشتر از اين شرمنده نكنيد . خواهش مي كنم .
كاوه – اشكال نداره . ما دو تا هم چيزي نمي خوريم . آخرش اينه كه از گرسنگي غش مي كنيم و ميافتيم همين جا . اينجام كه بيمارستانه و مجهز به همه چيز . طوريمون نميشه .
فريبا خنديد و بلند شد و گفت :
-باشه بريم شما اونقدر خوب و مهربونيد كه حيفه آدمهاي شريفي مثل شما طوريشون بشه .
سه تايي از بيمارستان بيرون اومديم و پياده به طرف يه پيتزا فروشي كه دويست متري اون طرف تر بود راه افتاديم . چند دقيقه كه گذشت فريبا گفت :
-ميخواستم باهاتون صحبت كنم در مورد امشب .
كاوه – فكر نمي كنيد بهتره يه وقت ديگه در موردش صحبت كنيم ؟
-نه بهتره همين الان فريبا خانم حرفهاشو بزنن . سبك ميشن .
كاوه برگشت و چپ چپ به من نگاه كرد .
فريبا – درسته ، خودم هم دلم مي خواد همين الان براتون حرف بزنم .
romangram.com | @romangram_com