#یاسمین_پارت_129

-كاوه برو تو اون كوچه نگه دار .

كاوه پيچيد توي يه كوچه خلوت و ايستاد . بعد من رو كردم به اون دختر و گفتم :

-دختر خانم ، براي من هم عجيبه كه دختري به قشنگي شما چرا تن به يه همچين كاري ميده ؟

حيف نيست ! شما بايد شوهر كني ، بچه دار بشي ، خونه و زندگي شوهرت رو پر از شادي و محبت كني ! اون وقت اين موقع شب تو خيابونها ول ميگردي . دلت براي پدر و مادرت نميسوزه كه با چه خون دلي شما رو بزرگ كردن و زحمت براتون كشيدن ؟ ميخواهين سرشون رو زير ننگ كنين تا از غصه دق كنن ؟

كاوه – دختر به اين كار تو ميگن خودفروشي ، مي فهمي ؟

يه دفعه با يه حالت عصبي سرمون داد زد .

-خفه شين .

بعد در حاليكه گريه ميكرد گفت :

بذارين برم ، بخدا حال مادرم خوب نيست . تو رو خدا ولم كنين .

دوتايي بهم نگاه كرديم .

كاوه – مادرتون مريضه ؟

دختر – آره بخدا ، بايد برم پيشش.

-خونتون كجاست ؟ آدرس بديد ما ميرسونيمتون .

نگاهي به ما كرد و بعد گفت :

-خونمون طرف منيريه س .

كاوه – حالا شد يه حر ف حسابي .

بلافاصله حركت كرد . چراغ داخل ماشين رو خاموش و گفت :

- اين پول رو مي خواستين براي دوا درمون مادرتون ؟

كاوه – پس بزار بهتون بگم . من اگه جاي پدر مادرتون بودم ، راضي بودم بميرم اما لب به قرص و دوايي كه با اين پول بدست اومده نزنم .

دخترك باز هم سكوت كرد . يه يه ربع، بيست دقيقه اي گذشت كه من گفتم :

romangram.com | @romangram_com