#یاسمین_پارت_128
كاوه يه گوشه خيابون نگه داشت .
-قفل در رو باز كن پياده شه ، زود باش .
كاوه نگاهي به من كرد و گفت :
-بهزاد اين دختر خانم اينكاره نيست . تا به من نگه كه چرا اين كارو كرده نمي زارم پياده بشه .
بعد چراغ داخل ماشين رو روشن كرد . هر دو برگشتيم و نگاهش كرديم دختر قشنگي بود . صورت ظريف و زيبايي داشت . يه لحظه به ما نگاه كرد و بعد صورتش رو بين دستاش قايم كرد و زد زير گريه . من و كاوه هاج و واج بهم نگاه كرديم .
كاوه – بايد به من بگي دختر به اين قشنگي كه معلومه كارش اين نيست ، چرا بايد اين وقت شب سوار ماشين دو تا جوون غريبه بشه ؟
دختر – بذارين برم تو رو خدا ، خواهش مي كنم . با آبروي من بازي نكنين !
كاوه يه خنده عصبي كرد و گفت :
ما با آبروي شما بازي نكنيم ؟ عجيبه ! دختر خانم شما متوجه هستين چه كار كردين ؟
دوباره اون دختر سعي كرد كه در رو واكنه و با گريه ميگفت بذارين پياده شم تو رو خدا .
كاوه – بخداي لاشريك اگه نگي چرا اينكارو كردي ، همين الان مي برمت دم يه پاسگاه ، تحويل مامورا ميدمت.
رنگ از صورت دخترك پريد . برگشت كاوه رو نگاه كرد . اين دفعه محكمتر دستگيره رو كشيد كه كاوه پاش رو گذاشت رو گاز و حركت كرد .
دختر- تو رو خدا اين كار رو نكن آبروم ميره .
كاوه – بايد بگي چرا سوار ماشين ما شدي .
دخترك با فرياد گفت :
-به تو چه مربوطه . مگه تو مفتشي ؟
بعد رو كرد به من و گفت :
-آقا شما رو بخدا به اين دوستتون بگين بذاره من پياده بشم .
به كاوه نگاه كردم و گفتم :
romangram.com | @romangram_com