#یاسمین_پارت_126


-چه بلايي سر من آورد . هنوز كمرم درد مي كنه .

كاوه – خوب تعريف كن ببينم رفتي خونه فرنوش اينها چي شد ؟

براش جريان رو تعريف كردم كه گفت :

-آفرين به فرنوش و آفرين به پدرش ديگه ول نكن برو جلو به اميد خدا .

-همين خيال رو هم دارم . حالا كه ميدونم چقدر دوستم داره تا آخرين نفس پاش واميستم .

كاوه – غذا كه نخوردي ؟

-جز حرص از دست سيامك خان چيز ديگه اي نخوردم .

كاوه- شام مهمون من بايد جشن بگيريم .

بعد پريد و منو ماچ كرد و گفت :

-بهزاد بهت تبريك مي گم . بخدا خيلي خوشحالم . انشالله كه خوشبخت بشيد . اما يادت نره ، عروسي كه كردين ، موقع ماه عسل اين سيامك رو هم همراهتون ببريد . سرتون گرم ميشه و نميزاره حوصلتون سر بره !

هر دو خنديديم ، برف آروم آروم شروع شد .

كاوه – برگرديم خونه ، ماشين رو برداريم . ميخوام ببرمت يه رستوران حسابي .

-نميخواد بابا ، بريم همين جا ها يه چيزي بخوريم .

كاوه – بدبخت تو تا چند روز ديگه بايد با مادر فرنوش و خاله شو و بهرام نبرد كني . اين چند وقته گوشتي چيزي بخور جون بگيري با تخم مرغ خوردن كه نميشه پهلون شد .

جلوي مادر زنت كه رسيدي بايد نعره بكشي كه دل شير آب بشه . با اين وضعي كه تو داري ميترسم تا دهنت رو باز كني كه بگي كه گفتت برو دست رستم ببند ، نبندد مرا دست چرخ بلند . از تو حلقومت صداي قد قد قدا قد قد قدا در بياد .

-گم شو كاوه از بس اين حرفها رو زدي احساس مي كنم كم كم دارم پر در ميارم و مرغ ميشم .

دوتايي با خنده و شوخي به خونه كاوه رفتيم و كاوه ماشينش رو ورداشت و حركت كرديم . ساعت حدود ده و نيم ، يازده بود . همونطور كه تو يه خيابون حركت مي كرديم و حرف ميزديم ، يه مرتبه يه دختر كنار خيابون برامون دست بلند كرد .

-كاوه نگه دار سوارش كنيم . ديروقته تو اين برف و بوران ماشين گيرش نمياد ، ثواب داره .

كاوه ترمز كرد و اون دختر عقب سوار شد بدون اينكه يه كلمه حرف بزنه يا تشكر كنه .


romangram.com | @romangram_com