#یاسمین_پارت_117

-راست ميگي ، تو فتنه اي . هرجا بري شر بپا ميكني لازم نكرده بياي .

كاوه- حالا ديگه من شدم فتنه ؟

-تو همين جا هستي؟

كاوه – نه ميرسونمت در خونشون و خودم ميرم تو خيابونها ببينم ميتونم از چهار تا دختر در مورد مشكل تو نظر خواهي كنم !فرنوش – اگه نمي خواستم و دوستت نداشتم دنبالت نمي اومدم.

-اگه با من ازدواج كني اين زندگي كه حالا داري من نمي تونم برات فراهم كنم ها !

فرنوش- برام مهم نيست .

-بايد با من بياي تو يه آپارتمان كوچيك و اجاره اي ها !

فرنوش- ميدونم .

-فرنوش شايد من نتونم حتي يه كدوم از اين چيزهايي رو كه الان داري بهت بدم و برات تهيه كنم ها !

فرنوش- من چشم و دلم سيرم . اصلا اهميت نداره .

-من حتي يه ماشين هم ندارم كه با هم بيرون بريم بايد هرجا مي خواهيم بريم پياده بريم ها !

فرنوش – راضيم .

-من فقط يه قولي بهت ميدم اونم اينكه هميشه دوستت داشته باشم مطمئن باشكه براي خوشبختي تو تمام سعي و تلاشم رو ميكنم .

فرنوش- من هم بهت قول ميدم كه هميشه دوستت داشته باشم و جز تو هيچكسي رو نخوام .

بهش خنديدم . اونهم خنديد .

-فرنوش باورم نميشه كه تو حاضر باشي با من ازدواج كني .

فرنوش- باور كن بهزاد . من اگر همسر تو بشم خوشبخت ميشم . تو يه مردي ، مردي كه احساس مي كنم ميتونم تو زندگي بهش تكيه كنم .

-اميدوارم همينطور باشه كه ميگي .

فرنوش – بيا بهزاد .

با هم كنار پيانو ، در انتهاي سالن رفتيم . پشت يه پيانوي خيلي قشنگ نشست و گفت :

romangram.com | @romangram_com