#یاسمین_پارت_116


فرنوش – سلام بهزاد خوبي ؟

-چرا جريان رو درست برم تعريف نكردي ؟

فرنوش – ميترسيدم بهزاد .

شروع به گريه كرد .

-حالا چرا گريه مي كني ؟ چيزي نشده كه . منم اينقدر بي دست و پا نيستم كه نتونم پس يه آدم مثل بهرام بر بيام . تو بهتر بود اينا رو خودت بهم مي گفتي حالا ديگه گريه نكن .

فرنوش در حاليكه هق هق مي كرد گفت :

-آخه اون دور و برش خيلي دوستاي لات و عوضي داره . مي ترسم خونه ت رو پيدا كنه و بياد اذيتت كنه پسر خيلي شري يه .

-اجازه بده كه اين مسايل رو خودم حل كنم حالا اگه ميتوني بلند شو بيا اينجا . ميخوام باهات جدي صحبت كنم . من بايد تكليف خودم رو بدونم .

فرنوش – تو بيا اينجا . پدرم هم مي خواد باهات حرف بزنه .

-با من ؟

فرنوش-آره ، پاشو بيا اينجا .

مدتي فكر كرد و بعد گفتم :

-باشه تا يه ربع ديگه مي آم . فعلاً خداحافظ !

فرنوش- زود بيا ، منتظرتم ، خداحافظ.

تلفن رو قطع كردم و به كاوه كه مات به من نگاه مي كرد گفتم :

-بلند شو بريم .

كاوه – يه دقيقه پيش داشتي چي مي گفتي ؟

-اون موقع ناراحت بودم پاشو بريم .

كاوه – من بيام ديگه چيكار ؟


romangram.com | @romangram_com