#یاسمین_پارت_107

-چكار دارين ؟ بفرماييد .

فرنوش در حالي كه نفس نفس مي زد گفت :

چت شده بهزاد ؟!

-من طوريم نشده ، بايد از خودتون بپرسيد .

فرنوش – خيلي خب ، بريم خونه با هم صحبت كنيم .

-من ديگه حرفي ندارم بزنم .

فرنوش- پس من چيكار كنم ؟

-برين خونه تون !

دوباره حركت كردم . فرنوش هم شروع كرد كنارم راه رفتن اما حرفي نمي زد .

چند دقيقه اي همونطور قدم ميزدم و جلوم رو نگاه مي كردم گفت :

-حالا آروم شدي ؟

-عصباني نبودم كه آروم بشم .

-سرعتم رو زيادتر كردم . چند دقيقه ديگه پا به پاي من اومد و يه دفعه واستاد و زد زير گريه

. نتونستم ديگه ادامه بدم . واستادم.

-براي چي گريه مي كني؟

فرنوش- براي اينكه دوباره باهام غريبه شدي.

-حالا كه فكر ميكنم مي بينم انگار هيچوقت ما با هم خودي نبوديم .

فرنوش- بهزاد ميرم ها !

-من هم همين رو ازت مي خوام . برو فرنوش. برگرد به دنياي خودت . من يه انسانم نه يه اسباب بازي كه پدرت برات خريده باشه . من دلم نمي خواد كه بازيچه تو بشم . برو فرنوش .

برگشتم و رفتم اونم ديگه دنبالم نيومد .

romangram.com | @romangram_com