#یاسمین_پارت_108


مدتي قدم زدم و به يه پارك رسيدم . روي يه نيمكت نشستم . ديگه دلم نميخواست به چيزي فكر كنم . نشستم و به آدمهايي كه از جلوم رد ميشدن نگاه ميكردم .

اونقدر اونجا نشستم تا سردم شد . هم سردم شد هم گرسنه م . حوصله نداشتم برم خونه و تخم مرغ بخورم . بلندشدم و به پيتزافروشي رفتم و خودم رو خجالت دادم .

ساعت 5/3 بود كه رسيدم خونه . كاوه پشت در منتظرم بود .

-سلام خيلي وقته اينجايي؟

كاوه – نخير قربان . يكساعت و نيم بيشتر نيست . ما همه خدمتگزاران و جان نثاران شماييم . صدسال انتظار ما به يه بار ديدن روي ماه شما مي ارزه ! صد جان ناقابل ما فداي يه تار موي گنديده شما !

-چطور اين طرفها ؟

كاوه – اومدم اجازه بگيرم براي رفع خشم عاليجناب ، فردا اقوام و خويشاوندان رو در پيش خاكپاي مبارك قرباني كنم .

-مگه خشم من رو شما هم فهميدين؟

كاوه –اختيار دارين والاحضرت . شما وقتي غضب مي فرماييد آسمان تاريك مي شه . طوفان ميشه و صاعقه همه چيز رو نابود ميكنه . فداي اون چشم و چارتون بشم .

حوصله ندارم كاوه بيا بريم تو .

كاوه – قربان چين مبارك پيشاني دنبكي تون . اجازه بفرماييد اين حقير اينجا جلوي آستانه در ، عين پل عابر پياده دراز بكشم و بعد شما از روي حقير به استراحتگاه شخصي تون نزول اجلاس بفرماييد .

-تو هم مارو مسخره كن . عيبي نداره .

كاوه – بنده نوازي مي فرماييد قربان . شاعر مي فرمايد : دست دستي باباش مي آد صداي كفش پاش مي آد .

درو واكردم و رفتم تو اتاق . حسابي سردم شده بود . كاپشنم رو در آوردم و بخاري رو روشن كردم و يه گوشه نشستم . كاوه دست به سينه دم در واستاده بود .

كاوه – قربان اجازه دخول مي فرماييد ؟

-اگه مسخره بازي در نياري ، بله .

كاوه – همين قربان ! جان نثاران از ترس نزديك به هلاك هستيم . عفو فرماييد .

ديگه حسابي كلافه شده بودم سرش داد زدم .

-لازم نكرده حرف بزني برگرد برو خونه تون .


romangram.com | @romangram_com