#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_9
از ماشین بیرون اومدم: اره...
سمت فلاکسش رفت؛ لیوان زرد رنگی رو برداشت: ی لیوان بیشتر ندارم اینجا..میخوری تو لیوان من؟!
لبخند زدم! چرا که نه...ولی به جای گفتنش سرمو به نشونه ی موافقت تمون دادم!
لیوان چایی رو مقابلم گرفت: هیچکی تو خونه منتظرت نیست؟!
لبخند تلخی زدم: وقتی حاجی نباشه...نه!
روبروم روی زمین نشست! لیوان چایی رو به لبم نزدیک کردم؛ سنگینیه نگاهش معذبم میکرد!
- مهسا...ی مدته خیلی بی اعصاب شدیا حواست هست؟!
خندیدم: اره...میدونم...
به اطراف نگاه کرد: این اصغر اقا کجا موند پس...
خم شدم لیوانو روی زمین گذاشتم: منو پیمان....( نگام کرد) ...سه ماه ی دوستیه ساده داشتیم...دو سال پیش...اشتباه کردم! خودمم میدونم...هیچی بین ما نیست!
دستشو دراز کردو لیوان چایی رو برداشت: خوبه...
لیوانو به لبش نزدیک کرد! و من محو تماشای خوردن چاییش شدم! شاید ی چایی خوردن ساده بود...ولی من لذت میبردم!با نگاهش غافلگیرم کرد: مهسا...گفتم اونجوری نگام نکن...
بی توجه به حرفش به ماشینا اشاره کردم: میشه بهم یاد بدی مکانیکی رو!؟
خندید: واقعا میخوای یاد بگیری؟! تعمیرکاری یا صافکاری؟!
اخم کردم: دیگه نمیخوام از پیمان چیزی بشنوم....
از روی زمین بلند شد: بیا...
پشت سرش رفتم! ادامه داد: حاجی دقیقا چند روز مشهده؟!
شونه هامو بالا انداختم: نمیدونم...شاید سه روز اخه لاله گفت تا سه روز توو خونه پیدات نشه ....
با تاسف سرشو تکون داد....جعبه ی ابزارو روی میز فلزی گذاشت: خب...گرچه...حاجی بفهمه! از دستم عصبانی میشه ولی...به خاطر شما...مهسا خانوم! ریسک میکنم...
همه ی وجودم گرم شد!میخواست به خاطر من ریسک کنه!!!
- مهسا...حواست با منه؟!
romangram.com | @romangram_com