#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_7
لحظه ای گذشت که در نیمه باز شد! آقای مرادی نگهبان مسن تعمیرگاه جلوی در ظاهر شد! با دیدن من در رو کامل باز کرد! برای سلام دادن پیشقدم شدم: سلام اصغر اقا! عماد نیست؟
- سلام دخترم! چرا هست؛ صداش کنم؟
وارد محوطه شدم: نه خودم میرم پیشش! کجاست؟
اصغر اقا سمت موتورش که به کانکس نگهبانی تکیه داده بود رفت: من میرم وسایلای شامو بخرم! شام هستید پیش ما؟
لبخندم پررنگتر شد! چی بهتر ازین که نیم ساعت بیشتر بمونم پیش عماد!!: بعله هستم ....
با دست اشاره کرد به سمتی که روشناییش ی لامپ زرد رنگ بود: عماد اونجاست...
با قدم های سریعتری سمت نور زرد رنگ رفتم! چشمم به سگ.سفید تعمیرگاه افتاد! با دیدن من از جاش بلند شدو دمشو تکون داد! نگاهمو ازش گرفتمو به راهم ادامه دادم؛ از بین ماشین های پارک شده رد شدم! دیدمش...پشتش به من بود؛داشت روی ماشینی کار میکرد! چشمم به عضله های بازوش افتاد! با رکابی ای که تنش بود میتونستم رد سوختگی که از گردنش شروع میشد؛ روی شونه ی راستش ببینم...خیلی دوست دارم بدونم چرا سوخته...جای سوختگیه گردن و شونش هم برام قشنگ بود! دیوونه شدم میدونم...ولی همه چیز این مرد برام دوست داشتنیه...موهای مشکی کوتاهش؛ ابروهای بلندش؛ پوست سفیدش...بینیه قلمیش! درسته ی پاش مشکل داشت...ولی من نمیدیدم...اون بی ایراد بود...بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت: اصغر اقا کی بود؟!
تک سرفه ای کردم که هول شدو سرش به کاپوت ماشین خورد! به جای اون من با صدای بلندی گفتم : آخخخ....
دستشو روی سرش گذاشتو برگشت سمت من! بهش نزدیک شدم: چیزی شد سرت؟ ببینم؟
با اخم نگام کرد: دختر اینجا چیکار میکنی؟؟ با کی اومدی؟
سرمو انداختم پایین: مگه امیرعلی بهت زنگ نزد؟ اومدم دنبال کلید...
به اطراف نگاه کرد: موبایلم سایلنته...اصلن نمیدونم کجاست...
دوباره به صورتش نگاه کردم؛ چونش روغنی بود...سنگینیه نگاهمو فهمید که خیره شد تو چشمام!چشمای سیاهش همه ی دنیام بود! احساس کردم زیر نگاهش دارم اب میشم...دستو پام لرزید! سرمو انداختم پایین! ی قدم بهم نزدیک شد: امروز زیادی ساکتی!
دوباره نگاش کردم! دروغ چرا ...همه ی وجودم داد میزد بغلش کنم!!کنترل کردن خودت مقابل کسی که شده همه ی دنیات خیلی سخته...نمیدونم تو چشمام چی دید که ی قدم به عقب برداشت: میشینی پشت فرمون؟...استارت بزن...
سمت ماشین رفتم؛ سنگینیه ی نگاهشو حس میکردم؛ بی دلیل بغض چنگ زد به گلوم...کار بچگونه ای بود اگه همین جا برای جلب توجهش میزدم زیر گریه...پشت فرمون نشستم...
- مهسا...استارت بلدی بزنی؟؟
لبخند زدم: نه...
خندید! و اروم بهم نزدیک شد؛ دستاشو روی ماشین گذاشتو سرشو خم کرد سمت من: پس باید یادت بدم! ...
دستمو سمت سویچ بردمو استارت زدم! ماشین روشن شد...با لبخند نگاش کردم! لباش برای گفتن کلمه ای تکون خورد...ولی ...چیزی نگفت! از در ماشین فاصله گرفت: ماشینت کجاست؟! اصلن این موقع شب چرا بیرونی؟!
دستمو سمت پخش ماشین بردمو روشنش کردم!
اهنگ ملایمی پخش شد...چهارپایه ای رو برداشتو اورد کنار ماشین!خواستم از ماشین پیاده شم که بازومو گرفت: بشین...
romangram.com | @romangram_com