#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_6


دستشو گذاشت روی قلبش: ووووییییی قلبم ضعیفه مهسا...فک کن منو امیرعلی تو ی خونه....چی میشه؟؟؟

در اسانسور باز شدو هلش دادم بیرون: گمشو بابا...

کنار ماشین ایستاد:مهسا....من از همینجا پیاده میرم....تو برو سلام منو به عشقم برسون!!

قبل اینکه فرصت اعتراض پیدا کنم دستشو تکون داد و ازم دور شد....نفسمو بیرون دادمو پشت فرمون نشستم! دستم روی فرمون خشک شد:اقا عماد...پس میخوای مجبورم کنی خودم ماشینمو درست کنم؟....

خندیدمو با صدای بلندی گفتم: عاشقتم عماد...عاشقتمو حالم با عشقت خوبه....

بین خنده هام بغض کردم:حالم خوبه با عشقت؟....حاضرم ماشینمو له کنم ولی باز ببینمت...





از ماشین پیاده شدمو سمت در ساختمون رفتم، قبل از اینکه زنگ واحد امیرعلی رو بزنم در باز شد! مرد مسنی با کیسه ی زباله جلوی در ظاهر شد، تک سرفه ای کردمو سریع گفتم: ببخشید میشه درو نبندید من خواهر آقای سعادتی هستم واحد چهار...چشماشو ریز کرد:امیرعلی؟؟.....

لبخند زدم : بعله...حالا میتونم برم توو؟....

از جلوی در کنار کشید:بعله بفرما....

سمت پله ها رفتم...پاهام توان راه رفتن نداشت وبه زحمت خودمو رسوندم به واحد 4....چند تقه ای به در وارد کردم! سعی کردم اتفاقات امروز رو از ذهنم پس بزنم تا امیرعلی متوجه ناراحتیم نشه...چند لحظه ای گذشت ولی خبری نشد! موبایلمو از جیبم بیرون کشیدمو شمارشو گرفتم؛ بعد از چند دقیقه صدای خندونش تو گوشم پیچید: بچه ها...ی لحظه ساکت خواهرمه...

لبخند زدم! تنها کسی که منو از خونوادش میدونه امیرعلیه...هیچوقت مثل خواهر و مادرش تیکه بارم نکرده...

-مهسا؟ خوبی عزیزم؟

به در تکیه دادم: جلو در خونتم...کجایی؟!

- آخ!راست میگی؟...ببین من شمالم...همین امروز اومدم...کلید واحدم دست عماده...( با شنیدن اسمش قلبم لحظه ای ایستاد) میتونی بری ازش بگیری؟ یا بگم بیاره اونجا؟؟

دستمو روی قلبم گذاشتم: نه...نه...خودم...میرم...

- باشه؛صبح رفتم کلیدو دادم بهش که این سه روزی که نیستم شبا تو خونه بمونه...بهش زنگ میزنم میگم تو میری دنبال کلید....

لبام فقط باز شد برای یک کلمه: باشه....

موبایلو از گوشم جدا کردم! پله ها رو سمت پایین دویدم پاهام از مغزم فرمان نمیگرفتو دیگه خسته نبودن!!! ساعت نه شبه و من به جای اینکه نگران تنهایی و تاریکیه هوا باشم...دارم از ذوق دیدن دوباره ی عماد میمیرم!!!

پشت فرمون نشستمو ماشینو روشن کردم...خنده برای لحظه ای از لبام دور نمیشد! دیوونه شدم...مطمئنم...و این دیوونگی باعث میشه با سرعت نور برسم به تعمیرگاه.....سنگ کوچیکی از روی زمین برداشتمو به در فلزی بزرگ تعمیرگاه کوبیدم! صدای پارس سگ بلند شد! اطرافو نگاه کردم؛همه جا تاریک بود ...به جزنور ماشین هایی که از بزرگراه رد میشدن چیز دیگه ای نبود؛ دوباره با سنگ به در زدم: کسی اینجا نیست؟!

romangram.com | @romangram_com