#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_59


ماشینو روشن کردمو بی توجه به حرفای امیرعلی دنده عقب گرفتم...

از تعمیرگاه بیرون اومدم؛ میدونستم کجا دارم میرم...دیگه واقعا میدونستم...

ماشینو جلوی ساختمونی که میدونستم ده طبقس پارک کردم!میدونستم چون گذشتم اینجا بود...از ماشین پیاده شدمو وارد ساختمون شدم؛بی اعتنا به نگاه های نگهبانی که نمیشناختمش سمت اسانسور رفتمو دکمه ی هفت رو زدم...طبقه ی هفتم از اسانسور بیرون اومدم...خیره شدم به تابلویی که روی دیواربود ...هنوز اسمم هست...درو باز کردمو وارد شدم؛خانومی که پشت میز نشسته بود گفت: بفرمایید اقا کاری داشتید...

توجهی نکردمو سمت دری رفتم که میدونستم اتاق اونه...درو باز کردم؛ پشت میزش نشسته بود که با باز شدن در نگاهشو از برگه های روی میز گرفت...لبخند زدم! از روی صندلی بلند شد و اومد سمتم: بالاخره اومدی...

دستامو باز کردمو مردونه به اغوش کشیدمش؛ زمزمه کردم: سانسورش کردم...

ازم جدا شدو با مشت اروم زد به شونم: بریم که خیلیا منتظرتن...

سرمو تکون دادم؛ سمت میزش رفتو موبایلشو برداشت: بچه ها بفهمن خیلی خوشحال میشن...گرچه چندتاشون خبر دارن...اون روزی که تو مرکز خرید دیدمت...اون دختری که صدات زد یادت میاد؟! ...( رو به منشی گفت: همه ی قرارای امروزو کنسل کن من نیستم) ...دوباره ادامه داد: اون دختره هدیه بود دیگه...نمیدونی وقتی بهش گفتم زنده ای چقد خوشحال شد...( با کف دستش زد به پیشونیش) وای نسیم بفهمه چیکار میکنه...ی فیلم میشه ساخت از لحظه ی دیدارتون...کامیار واقعا فراموشی گرفته بودی؟ اخه بی شرف نمیگی بمیرم دوستام به جهنم چه بلایی سر اون حرمسرات میاد؟!!!( خندید و دوباره ادامه داد) هر پنج شنبه میومدم سر خاکت...خدا رحمتت کنه کامی...خیلی عوضی بودی...حالا بگو ببینم اون دنیا چطور بود؟!

منتظر نگام کرد؛ انقد فک زده بود که نفهمیدم کی رسیدیم به پارکینگ...دستمو سمتش دراز کردم: من میرونم...

با خنده دستشو تو جیبش کردو کلیدارو گرفت سمتم: عاشق این اقتدارتم ...

در ماشینو باز کردم! ماشینی که روزا با بچه های تعمیرگاه کنارش عکس میگرفتیم؛ از جاهایی که باید با این ماشین رفت حرف میزدیم...هه...چقد دوست داشتم لنگشو داشته باشم...

پشت فرمون نشستم؛ فرزاد کنارم نشستو دوباره شروع کرد: باید به نسیم بگیم برگرده ایران...کامی اون روز که تو قبرستون دیدمت ی لحظه فکر کردم روحی...وقتی اومدی سمتم جون تو داشتم قبض روح میشدم میخواستم در برم...

از پارکینگ بیرون اومدم: کدوم سمت برم؟!

گیج از سوالم خیره شد تو چشمام: نکنه هنوز عمادی؟!

فرمونو پیچیدم به راست: نه...ولی خیلی چیزا یادم نیست...تنها چیزی که یادم افتاد قیافه ی نکبت تو و....

- و چی؟!

با حرص گفتم: میلادی که این بلارو سرم اورد....

شیشه ی ماشینو پایین داد و گفت: میلاد بدبخت پودر شد تو اون ماشین...

نیم نگاهی کردم بهشو با اخم گفتم: پودر شد؟!

- اره دیگه...میخوره به کوهو بوووووممم منفجر میشه....راستش...منم باورم شد که خودتی...خیلی سخت بود کامیار...از دست دادنت خیلی سخته...( زد زیر گریه و با گریه گفت) ی برادرو از دست داده بودم...ی رفیق...باورم نمیشد که دیگه نیستی...هرهفته میومدم سرخاکت تا با چشم خودم سنگ قبرتو ببینم...کامیار...دیگه نمیر باشه؟!!!

خندیدم: روانی...من زندم! ببین منو...

اشکاشو پاک کردو با خنده گفت: کامیار عاشقتم...دیگه نمیذارم جایی بری...کاش اونشبم نمیذاشتم بری رودهن...احمق چرا از جاده قدیم رفتی خب؟!!!

romangram.com | @romangram_com