#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_60


و من اصلا یادم نبود مقصدم رودهن بود!: از میلاد بگو...

- چی بگم؟! کسی رو نداشت تهران...هیچکسم سراغشو نگرفت...به جز لاشه ی ماشینت؛ چندتا بطریه الکل که میدونم مال میلاد بود و ...ساعت مچیت که دستش بوده؛ چندتا خرتو پرت دیگه؛ همه چیز سوخته بود...ساعتتو چرا دادی به میلاد؟!

تصویر مبهمی داشتم ازون شب؛ ازون لحظه: میلاد مست بود...پول میخواست...میگفت برات جنس جور کردم پولشو ندادی...دعوامون شد...دستشو دور گردنم حلقه کردو داد زد: میکشمت حرومزاده....پشت فرمون بودم داشتم کنترل ماشینو از دست میدادم؛ با مشت زدم به پهلوش که ازم جدا شد...روی صندلیش نشستو خندید...ساعتمو باز کردم انداختم بغلش؛ فحشش دادم که دیگه نمیخوام ببینمش...ی دلال دیگه پیدا میکنم...فرزاد!! من چیکار کردم؟!

دستشو روی شونم گذاشت: بیخیال داداش...مهم اینه الان زنده ای...سر فرصت بهم بگو چطور زنده موندی...چرا پات اینجوری شده...

پخش ماشینو روشن کردو با خنده داد زد: کامیار تو زنده ای...مهم اینه...

خندیدم...موبایلم تو جیبم لرزید؛ از جیبم بیرون کشیدم...خواستم جواب بدم که موبایل از دستم کشید شد: عماد مرد...عماد نمه ندی؟!!!این ماسماسک چیه اخه...

گوشی رو از ماشین انداخت بیرون! داد زدم: اااا چیکار کردی؟!...احمق موبایلمو پرت کردی بیرون؟؟؟

با خنده داد زد: میخرررمممم براتتتت...میخرررررم

پامو روی پدال گاز فشردم...فرزاد دادو بیداد میکرد و میخندید...کم کم داشتم خودمو پیدا میکردم؛ کامیار واقعی رو ...با خنده های فرزاد خاطراتم جون میگرفت...

جلوی در مشکی رنگی ترمز زدم! فرزاد صدای اهنگو کم کرد: خوب یادت مونده ها...بریم توکه پدرت منتظرته...

یاد صحنه ی صبح افتادم که جلوی در تعمیرگاه دیدمش؛نفسمو بیرون دادمو از ماشین پیاده شدم! کلیدارو پرت کردم سمت فرزاد که رو هوا گرفت: ماشین خوبیه...

سمت در رفتمو زنگو زدم...فرزاد کنارم ایستاد: کلید نداری؟!

با اخم نگاش کردم که خندید: خب بابا...نزن منو...

در باز شدو همراه فرزاد وارد حیاط شدیم؛نگاهمو تو حیاط چرخوندم! درختایی که دو طرفم؛ سر به فلک کشیده بودن؛ سگی که با دیدن ما ایستادو دمشو تکون داد...صدای سنگ ریزه های زیر پام...نسیمی که به صورتم خورد و برگ درختارو لرزوند...حس خوبی بهم میداد! حس اینکه من ...من کامیارم!!!

بالای پله ها دیدمش! تکیه داده بود به عصاش و نگام میکرد!قدم هامو تند کردم؛ پله هارو بالا رفتمو مقابلش ایستادم! چشمای قهوه ایش خیس بود؛ عصارو رها کردو بهم نزدیک شد: کامیار؟!!!

بغلش کردم: جانم بابا...جانم....

و من حالا میفهمم که پدرم چقد تغییر کرده؛ دیگه خبری ازون هیکل چهارشونه و قوی نیست؛ پشتشو نوازش کردم؛بیش از حد لاغر شده بود؛ شونه های افتادش بهم میگفت چه زجری کشیده...کسی که ی زمانی عصارو برای اقتدارش دست میگرفت حالا بدون عصا نمی تونه سرپا شه...

ازم جدا شدو با خنده گفت: وقتی فرزاد گفت تورو دیده انگار دنیارو بهم دادن...کامیار...(دستای لرزونشو قاب صورتم کرد و با گریه ادامه داد)شکستم کامیار...نبودنت کمرمو شکست...خودمو لعنت میکردم برای رفتارهای اون روزم! خودمو لعنت میکردم که نتونستم تنها یادگاریه کتایونو نگه دارم...کامیار...روم نمیشد حتی به عکس مادرت نگاه کنم...( هق هق کرد) ازش خجالت میکشیدم....

بغلش کردمو با بغض گفتم: هیششش...اروم باش بابا....منو ببخش...الان اینجام؛ اومدم که بمونم...نمیخوام ی لحظه تنهات بذارم...

فرزاد کنارم ایستاد و با خنده گفت: اقا جمشید بریم توو دیگه...از الان شروع کنیم به دوست و اشنا خبر بدیم تا شب ان شالله تموم میشه...

دست بابارو گرفتو سمت خونه اروم هدایتش کرد؛ خم شدم عصای بابا رو برداشتم؛ خواستم پشت سرشون برم که حرف بابا میخ کوبم کرد: زنگ بزنم زنت برگرده...نسیم حتما خیلی خوشحال میشه......

romangram.com | @romangram_com