#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_44
خندیدم: الان تیکه میندازی؟؟!!!
تک خنده ی مردونه ای کرد: ای جانم...قوربون اون خندت برم...خیلی وقته برام نخندیدی...دلم برای مهسایی که ماشینشو دم به دقیقه میاورد تعمیرگاه تنگ شده...
لبخند تلخی زدم: اره...اون موقع بابام زنده بود...پشتم گرم بود به بابام!...عماد...جام تو اون خونه نیست! نمیخوام با کسایی باشم که به خونم تشنن...
نفس عمیقی کشید: میتونم ی خونه اجاره کنم...فردا میرم دنبال خونه....نگران چیزی نباش...همه چیز درست میشه...
تا خونه هردو سکوت کردیم! عمادو نمیدونم ولی من به خیلی چیزا فکر میکردم...به اینده ای که مبهمه...به نبود بابامو تنهاییم...به رابطه ام با عماد...به لاله...مریم...امیرعلی...
کلید از جیبم در اوردم و داخل قفل چرخوندم...در باز نشد! با تعجب به عماد نگاه کردم؛ نگاهمو دید گفت: چیه؟ درو باز کن دیگه...
پوزخند زدمو با لگد کوبیدم به در...عماد بازومو گرفت: ااا چته تو؟ ...
با مشت زدم به در و با صدای بلند گفتم: بهم میرسیم لاله خانوم...
عماد هلم داد و زنگو زد: چیکار میکنی دختر؟ مگه اینجا چاله میدونه صداتو میبری بالا...
لحظه ای گذشت که در باز شد؛ نسرین؛ خواهر لاله جلوی در ایستاد: فرمایش؟؟!!!
جلو رفتمو هلش دادم: برو کنار ببینم...با کفش وارد خونه شدم؛ لاله و مریم و ندا( دختر نسرین ) تو پذیرایی نشسته بودن! لاله با دیدن من پای راستشو روی پای چپش انداخت: خانوم از نامزد بازی خسته شدنو تشریف اوردن...
مریم دستشو گرفت: مامان ...تمومش کن...
لاله دستشو پس زد: تو حرف نزن...تو و امیرعلی خسته نشدین انقد که ازین دختره طرفداری کردید؟؟
نسرین بازومو گرفت: اینحا جات نیست...بهتره بری...
مریم کنارم ایستاد: خاله شما دخالت نکن...مهسا خواهرمه...اون به جز ما کسی رو نداره...
چونم لرزید؛ چقد دیر شناختمش...
رو به من ادامه داد: مهسا جان...امیرعلی و وکیل بابا رفتن...حاج اقا عبداللهی هم اینجا بود...بابا وصیت کرده این خونه مال مامان باشه...
دستمو گرفتو ادامه داد: ی زمین تو شمال؛ شهر مادرت؛ به اسمته...تعمیرگاهم به اسم بچه هاست...
اشکم ریخت؛ با دستش رد اشکمو گرفت: گریه نکن خواهری...منو ببخش..هیچوقت باهات خوب نبودم...
بغلش کردم: کجا برم مریم؟! ...صدای لاله رو شنیدم: میتونی بری بهزیستی
..به امثال تو خوابگاه میدن
romangram.com | @romangram_com