#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_41
اعتراضی نکرد و تا کنار ماشین همراهم اومد؛ در ماشینو باز کردم: بشین ببینم لاله خانومو مریم کجان...
برگشتم عقب که بازم مرد سیاه پوشو دیدم...مهسا سوار ماشین شدو درو بستم؛ سمت مرد رفتم؛با نزدیک شدن من چند قدم عقب رفت؛ عینک افتابی زده بودو نمیتونستم چهرشو کامل ببینم؛ با اخم گفتم: مشکلی پیش اومده؟!..
دستپاچه جواب داد: نه...نه...
پشتشو به من کرد؛ چند قدمی برداشته بوده دوباره برگشت سمت من: ببخشید...اسم شما چیه؟...
بهش نزدیک شدم؛ بوی ادکلنش به مشامم خورد...خوشتیپ بود...نگاهم به کفشاش افتاد! به نظر گرون میومد؛ نگاهمو دید که عینکشو برداشتو دستشو سمت من دراز کرد: من...فرزاد هستم...
دستشو فشردم: عمادم...
ی تای ابروشو بالا داد: صحیح...میشه بپرسم شما با اون مردی که الان دفنش کردن چه نسبتی دارید؟!
دستمو از دستش بیرون کشیدم: پدر خانومم بودن...
لبخند زد: پدرخانومت؟
اخمم پررنگتر شد: چی میخوای؟؟
خواست حرف بزنه که امیرعلی صدام زد: عماد بیا دیگه...باید بریم مسجد...
عینکشو روی چشاش گذاشت؛کارت کوچیکی از جیبش در اورد گرفت سمت من: میشه بازم ببینمت؟؟؟
کارتو گرفتمو نگاه کردم: شرکت ساختمان سازیه اتیه؟!...
دست به سینه شد: قبلا رفتی این شرکت؟؟!!!
نفسمو بیرون دادمو کارتو گرفتم سمتش: خوشحال شدم از دیدنت اقا فرزاد...
کارتو نگرفت! رو هوا رهاش کردم که افتاد جلوی پاش ...پشتمو کردم بهشو چند قدم دور شدم! صدا زد: کامیار؟!...
ایستادم! قبلا این اسمو شنیدم...ولی یادم نمیاد کجا...اصلن شاید اسم یکی از مشتریام باشه؟!!!
بهم نزدیک شدو دستشو روی شونم گذاشت: کامیارو میشناسی؟!!
نگاش کردم!دوباره عینکشو برداشتو خیره شد بهم! چشمای قهوه ایش به نظرم اشنا میومد!!!الان اینا مهم نبودن...چرا دارم وقتمو با این شخص تلف میکنم...دستشو پس زدم: نه متاسفانه نمیشناسمش...
سمت ماشین رفتم؛ مهسا و مریم روی صندلی عقب ماشین نشسته بودنو هردو گریه میکردن...امیرعلی پشت ماشین حاجی نشست بود؛ لاله هم کنارش ...داشتن حرف میزدن...بهتره بگم داشتن بحث میکردن...
نگاهمو ازشون گرفتم...به جماعتی که داشتن پراکنده میشدن خیره شدم...بچه های تعمیرگاه...همسایه ها...پیمان بهم نزدیک شد: نمیدونستم دوماد حاجی شدی!!الان باید از غریبه ها بشنوم؟!
romangram.com | @romangram_com