#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_40
صدای جیغ و گریه ی لاله میومدو صدای دادو بیداد بابا...لاله جیغ زد: نه تنها خودمو نمیخواستی..بچه هامم نخواستی...
صدای بابا: خفه شو...اونا بچه های منم هستن...اون زمین مهریه ی خورشیده.....
مریمو سمت پذیرایی کشیدم: زنگ بزن امیرعلی بیاد...دعوا تازه داره شروع میشه...
مریم با دستای لرزون سمت تلفن رفت...دسته ی مبلو گرفتم؛ تو این ی هفته چه اتفاقایی که نیوفتاده...ظرفیتم تکمیله...چرا تموم نمیشه این بدبختیا...
با صدای جیغ لاله و داد بابا؛ گوشی از دست مریم افتاد: وای زدتش مهسا...زدتش...
خم شدم گوشی رو برداشتم؛ با صدای امیرعلی بغضم شکست: امیر زود بیا...اینا باز دعواشون شده...
با صدای گرفته ای گفت: مهسا؟ گریه میکنی؟؟...دعوای اینا که تازگی نداره...
خندید؛ داد زدم: امیر بیاااا...
لاله از اتاق بیرون اومد...با لکنت گفت:..ع..عطا...قلبش....
اشکم بند اومد...دیگه صدای امیرو نشنیدم! مریم سمت اتاق دوید...لاله روی مبل نشست و با کف دستش کوبید به سرش: عطا...وای...عطا...
مریم جیغ زد: مهسا زنگ بزن اورژانس...
قلبم ایستاد...نفس کم اوردم...خونه دور سرم چرخیدو ....
عماد:
بازوی مهسارو گرفتمو بلندش کردم؛ داد زد: ولم کن...بابام اینجاست کجا بیام...امیرعلی زیر بازوی مادرشوگرفتو رو به مریم گفت: پاشو مریم...پاشو...
مریم با گریه رو به مهسا گفت: مهسا...دیدی بی پدر شدیم...
پوفی کردمو رو به مریم گفتم: مریم خانوم...اقایون میخوان بیان سر خاک دعا بدن...پاشین...مهسا با توام پاشو دیگه...
مهسا رو بغل کردمو از بین جمعیت ردش کردم: مهسا جان...عزیزم اروم باش...
با کف دستش زد به سینم: اخه چطور اروم باشم...بابام زیر اون خاکه...لعنتی چطور اروم باشم...
روی زمین نشست! اطرافو نگاه کردم تا شیر اب پیدا کنم...نگاهم به مرد سیاه پوشی افتاد که خیره شده بود به منو مهسا...ناخواسته اخم کردم...بازوی مهسارو گرفتم: پاشو بریم...زشته جلوی این همه مرد دادو بیداد میکنی...
romangram.com | @romangram_com