#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_4


از تعمیرگاه بیرون اومدمو بی توجه به حرف نوشین گفتم: میای خونه ی ما؟!

کمربندشو بست: باز چه دسته گلی به اب دادی؟!

دستمو سمت پخش بردم:

حاجی فهمیده ماشینمو عمدی میارم اینجا...میترسم شب دعوا شه...تو که لاله رو میشناسی! منتظر ی جرقس...

نوشین نفس عمیقی کشید: نمیدونم چی بگم...من موندم بعد این همه سال چرا به بودنت عادت نمیکنه! تقصیر تو چیه؟! بابات رفته سرش حوو اورده به تو چه خب؟! تنها گناهت اینه که بچه ی حووشی؟؟

شیشه رو پایین دادم: هوا گرم شده ها...اردیبهشتو این گرما؟! عجیبه...

با صدای جیغ بلندی گفت: ماشینتو عمدی میاری؟؟؟؟

با کف دستم کوبیدم رو سرم: خاک تو سرت مهسا...احمق حواست کجاست؟!

دوباره نوشین جیغ جیغ کرد: مهسا...نکنه اون کسی که عاشقش شدی عماده لنگه؟؟؟؟

پامو گذاشتم رو ترمز که هردو به جلو پرت شدیم! برگشتم سمت: نوشین...اون پاش میلنگه! درست... اون حافظشو از دست داده! درست...من...دوسش دارم! نمیبینم اینایی رو که میگی!....

با چشمای گرد شده نگام کرد: مهسا؟! واقعا ...تو عمادو دوس داری؟!...بدون اینکه منتظر جواب من باشه ادامه داد: البته زیادم بد نیستا! اگه نمی لنگید و اون جای سوختگیه ی روی گردنش نبود! واقعا کیس مناسبیه! خب...کی بریم خواستگاری؟!

پوزخند زدم: خواستگاری؟!...اون اصلن منو نمیبینه...

نوشین به در تکیه داد و کامل برگشت سمت من: هنوزم باورم نمیشه! درسته تو همیشه همه ی کارات متفاوته! مثل دوستی با پیمان و بهم زدن یهوییش!!! ولی این یکی اصلن تو مخم نمیره جون تو...

- میای خونه ی ما یا نه؟!

صاف نشست: مهسا...تو ادم عادی ای نیستی!...اون ممکنه هر گذشته ای داشتت باشه...خلافکار...قاتل...قاچاقچی...اصلا شاید حروم...

داد زدم: میشه بس کنی؟! غلط کردم گفتم بهت! ...چرا منفی بافی میکنی! شاید خوب بود...پلیس...دکتر...مهندس...معلم...هرچی...نوشین من ی شبه عاشقش نشدم! ی ساله دارم با خودم کلنجار میرم...عماد دو ساله شده بت برای پدرم که رابراه ازش تعریف میکنه و میپرستتش! دو ساله شده دست راست پدرم...دو ساله تو همه ی مراسماتو مهمونیامون هست...انقد برای بابام ارزش داشته که اسم برادر مرحومشو گذاشت روش...اون ی مرده و همه ی خوبی های عماد چشمشو گرفته...از من چه انتظاری داری؟! ... بغض کردم: همه ی ترسم اینه که حاجی ؛ مریمو پیشنهاد بده به عماد...نوشین...عماد نباشه میمیرم...

نوشین اشک گوشه ی چشمشو پاک کردو دستشو گذاشت رو دستم: منو ببخش مهسا...حق میدم بهت...نمیدونم الان چی بگم که ارومت کنه...ی ساله حالت خوب نیستو من...من متوجه نشدم؟!

لبخند زدم: مهم نیست!...میای خونمون؟!

دستمو فشرد: بریم ....





romangram.com | @romangram_com