#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_37
********
عماد:
با صدای زنگ ساعت موبایلم از خواب پریدم؛ مهسا داشت لباس میپوشید...نگاه منو دید لبخند زد: صبح بخیر...
روی تخت نیم خیز شدم؛ همه ی اتفاقای دیشب یادم افتاد...
لبخند زدم و روی تخت نشستم: صبح تو هم بخیر عشقم...
لبخند تلخی زدو پشتشو به من کرد...موبایلو از روی میز چنگ زدم؛ ساعت پنج صبح بود...کنار مهسا ایستادمو سرمو بین موهاش فرو بردم؛ اروم زمزمه کردم: حال عشقم چطوره؟!
خم شد مانتوشو از روی زمین برداشت: من باید برم...
بازوشو گرفتمو چرخوندمش سمت خودم: مهسا؟ حالت خوب نیس؟
چشاش بارید: من چیکار کردم عماد؟؟؟
اشکاشو پاک کردم: مهسا؟؟؟... ما کار اشتباهی نکردیم...تو زن منی...اصلن شاید شناسنامه ای پیدا نشه و برای همیشه مجبور شیم اینجوری بمونیم...مهسا...تو عشق منی...خانومم گریه برا چیه؟
با چشای اشکیش خیره شد بهم: یعنی بازم دوسم داری؟؟؟
خندیدم و بغلش کردم: عاشقتم دیوونه.....این چه حرفیه؟؟؟
ازم جدا شد: نمیدونم...ولی نباید اینطوری میشد....بابا بفهمه سکته میکنه...
دستامو دور صورتش قاب کردمو با اخم گفتم: بفهمه..همه بفهمن...تو مال منی...بذار همه بفهمن
دستامو پس زد: بهتره من برم...
کلافه دستامو تو موهام فرو کردم: مهسا...با این قیافه ی داغون ازم جدا نشو...
مانتوشو پوشید: بهم فرصت بده...حالم خوب نیس...
بغلش کردم: بریم دکتر؟!
با گریه گفت: نهههه...نههههه...
عصبانی شدم: مهسا تمومش کن دیگه..خودت خواستی...
لبه ی تخت نشست و دستاشو روی صورتش گذاشت...تیشرتمو برداشتمو تنم کردم! دوباره ایستاد: حق با توإ...خودم همه ی شرایطتو قبول کردم...شاید ...شاید شناسنامه جور نشد؛ هان؟!
romangram.com | @romangram_com