#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_36


منو از خودش جدا کرد! دستاشو دو طرف صورتم گذاشتو با لبخند نگام کرد: نگاش کن...مثل دختر بچه ها گریه میکنه

چونم لرزید:عماد حالم بده...بمونم؟





انگشتشو روی لبم کشید: بمون عزیزم.....

دستمو گرفتو سمت اتاقک نگهبانی رفتیم؛ وارد اتاقک شدیم؛سفره ی شامش روی میز بود؛ گوجه و خیار و پنیر..رد نگاهمو گرفت و با خنده گفت: مادرشوهرت دوست داره ها...

لبخند تلخی زدمو سمت تخت رفتم؛ خودمو روی تخت پرت کردم: من گشنم نیس تو بخور شامتو...

سفره رو جمع کرد:راستش منم میل ندارم....گوجه خیار که میخوری....

جواب ندادم که بشقابشو برداشتو سمت من اومد؛ لبه ی تخت نشست: دهنتو باز کن...

گوجه ای رو با دست سمت دهنم گرفت! لبخند زدم؛ خوبه که عمادو دارم؛ گوجه رو به لبم زد: یالا دیگه...

دهنمو باز کردم و گوجه رو تو دهنم گذاشت...خیره شد به لبام:قبل از صیغه زود بزود میدیدمت...تو این ی هفته فقط سه بار دیدمت اونم تو خیابون...

بشقابو روی میز گذاشتو خیمه زد روم: ما کی وقت کردیم خلوت کنیم ؟ ..هوم؟؟گوجه رو قورت دادمو با لبخند گفتم: باز داری صحنه میسازیا....

گره ی روسریمو باز کرد: حیف که حاجی دستو پامو بسته...

دکمه های مانتومو باز کرد: حیف که قول دادم...

ی لحظه هوس بودن باهاش افتاد به جونم...به لباش خیره شدم...دستامو دور گردنش حلقه کردمو کشیدمش سمت خودم....

چند لحظه ای گذشت...گرم شدم...داغ شدم...مگه شوهرم نیست؟ مگه محرمم نیست؟داغونمو اون حالمو خوب میکنه...چنگ زدم به تیشرتش که ازم جدا شد: هی هی...ارومتر مهسا...من قول دادم به پدرت...

با بغض نگاش کردم: بشکنش...

ناباورانه نگام کرد...خوب نبودمو اون میفهمید...خمار بودمو اون میدید...

دستشو روی شکمم کشیدو با صدای گرفته ای گفت: مهسا...من...قول دادم...

خیره شدم به چشاش...نگاهمو خوند که سریع تیشرتشو از تنش در اورد: میشکنمش....

فاصله ای نبود...منو عماد یکی شدیم.....بدون اینکه به عواقبش فکر کنم...باهاش یکی شدم؛ تو این اتاقک کوچیک

romangram.com | @romangram_com