#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_33
با صدای ضعیفی گفتم: درسته...
لاله اروم گفت: خودشون بریدنو دوختن...
عماد ادامه داد:شاید کاری که شما میخواین بکنید طول بکشه...اونوقت...
حاجی بین حرفش پرید و گفت: باشه...باشه...صیغه میخونیم...مهسا؟ ( نگاش کردم) موافقی بابا؟
سرمو بالا پایین کردم که لبخند زد! رو به عماد ادامه داد: ولی ی نفرو میفرستم دنبال کارای شناسنامه...اگه دو سال پیش به ذهنم میرسید و میرفتم ثبت احوال...خیلی بهتر بود...
از روی مبل بلند شد که همه ایستادن: عمادو مهسا ...بیاین با من...
امیرعلی دست راست عمادو گرفتو روی سرش گذاشت: اخیش...راحت شدما...
عماد با خنده دستشو کشید؛ امیر ادامه داد: داداش مبارکت باشه...شیرینی من یادت نره...
عماد دستشو روی شونه ی امیرعلی گذاشت: امیدوارم لیاقت مهسا خانومو داشته باشم...
همه ی وجودم لرزید...قند تو دلم اب شد...
بابا سمت اتاق من رفتو منو عماد پشت سرش؛ روی صندلی نشستو اشاره کرد ما لبه ی تخت بشینیم....
بعد نشستن ما بابا رو به عماد گفت: کمتر کسی راضی میشه دخترشو صیغه کنه!!! میدونی که لفظ صیغه امروز تو جامعه ی ما بد در رفته....عماد...فردا میریم ی صیغه ی سه ماهه میخونیم...فقط و فقط برای اینکه ی موقع خواستید باهم برای مثال بیرون برید...بتونی جایی دستشو بگیری...عماد جان...امیدوارم از اعتمادم سواستفاده نکنی...تا مشخص شدن وضعیت شناسنامت...
عماد سرشو پایین انداخت: چشم حاجی...میفهمم چی میگید...
بابا برگشت سمت من: مهسای من...سوگلیه بابا...امروز گفتی که عاشق شدی...به خاطر علاقه ای که به خورشید داشتم قبول کردم...البته با شناختی که از عماد دارمو میدونم پسر خوبیه...حرفایی که به عماد گفتم تو هم اویزه ی گوشت کن...
از روی صندلی بلند شد: فردا میریم مسجد سر خیابون حاج اقا عبداللهی صیغتونو بخونه...ان شالله که خیره...
سمت در اتاق رفت: خب دیگه...بهتره تو هم بری فردا یازده بیا دم مسجد....
عماد نگام کرد: شبت بخیر...
از کنارم رد شد؛ همراه بابا از اتاق بیرون رفتن...خودمو روی تخت پرت کردم! ذوق داشتم...از داشتن عماد...چقد راحت همه چیز تموم شد....
خودمو روی کاناپه پرت کردم؛ مریم مشغول تماشای سریالش بود برگشت سمت من: چه خبرته؟ ...
romangram.com | @romangram_com