#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_31


دستشو روی گونم کشید: تو یادگاریه خورشیدی...خورشید همه ی دنیام بود...

لبخند زدم: بابایی جلوی لاله نگی اینارو ها...

لبخند تلخی زد: کاش خورشید زنده بودو تو الان مادر داشتی...خورشید بودو نمیذاشت کسی تورو از خونه بیرون کنه...که سه شب از خونت جدا باشیو به پدرت نگی...مهسا...بابایی...اخلاقات مثل مادرته...لاله سراغ اونم میرفت ولی خورشید هیچوقت بهم نمیگفت...کاش هیچوقت نمیذاشتم بره شهرستان که تصادف کنه....

دستشو گرفتم: بابایی...شما در حق لاله هم بد کردید...نباید سرش حوو میاوردید؛میدونم از اولش عاشق مامانم بودیدو لاله رو نمیخواستید...من هم جنسمو خوب میشناسم! وقتی خودمو جای لاله میذارم هیچوقت نمیتونم دختر حوومو تحمل کنم...مطمئنم همون کارایی رو میکردم که لاله میکرد...

لپمو کشید: خب دیگه کارت به جایی رسیده باباتو نصیحت میکنی؟؟؟

خندیدمو بغلش کردم: درکت میکنم بابا جون عاشق بودی...عاشق مامانم...

منو از خودش جدا کرد: یعنی توهم عاشقی؟!

سرمو انداختم پایینو با گوشه روسریم بازی کردم! دوباره ادامه داد: درسته عمادو دوس دارمو پسر خوبیه...ولی مهسا...فکراتو کردی؟!

سرمو بالا پایین کردم! دوباره ادامه داد: اگه تصمیمت اینه .... میسپارم به یکی از دوستام دنبال شماسنامه باشه براش...شایدم تونستیم هویت قبلیشو شناسایی کنیم از طریق ثبت احوال...

خندیدمو با هیجان بغلش کردم:عاشقتم بابایی...

دستشو روی سرم گذاشت:امشب نیاد خواستگاری...باید زنگ بزنم قرارمونو با اقای نیازی کنسل کنم....





مریم با اخم روبروی من نشست...نگاهمو ازش گرفتمو به بابا و عماد خیره شدم؛ تو کتو شلوار مشکیش واقعا خواستنی شده بود برام...قبل اومدن بهم گفت داره میره کتو شلوار بخره...ازش خواستم پولشو نگه داره و از بچه های تعمیرگاه ی کتو شلوار قرض کنه ولی اون گفت نمیخواد مهمترین شب زندگیش با لباس قرضی بیاد...سنگینیه نگاهمو فهمید که سرشو بلند کرد...نگاهمون گره خورد...حرف زدیم...همه ی دنیا هم بگن نه! تو مال منی...عشق خوبه...عاشقی کردن خوبه...صدبار بمیرمو دنیا بیام بازم عاشق میشم...عاشق عمادم...امیرعلی کنارم نشستو دستشو انداخت دور گردنم و کنار گوشم زمزمه کرد: ی کم حیا هم بد نیستا...فهمیدیدم بابا عاشقید...

خندیدمو سرمو پایین انداختم...چونمو گرفتو سرمو بلند کرد: اوخی...خجالتم بلدی؟؟؟...رو به عماد ادامه داد: عمادی...چیکارش کردی زبونش بند اومده؟؟؟

عماد که مشغول خوردن اب بود! با این حرف امیرعلی به سرفه افتاد...بابا چند ضربه به پشتش زد: عماد جان خوبی بابا؟؟؟

امیرعلی خندیدو دم گوشم گفت: چیکار کرده که هول شد؟؟!!!

با اخم مصنوعی نگاش کردم...دستاشو به علامت تسلیم بالا بردو از روی مبل بلند شد: بابا میتونیم به اقای صدری بگیم بره دنبال شناسنامه...

عماد نگام کرد؛ اروم گفتم: خوبی؟

سرشو کمی تکون داد! بابا و امیر علی مشغول حرف زدن شدن...که یهو بابا گفت: عماد جان نظر تو چیه؟!

عماد کمی روی مبل جابجا شد: ببخشید در مورد چی؟!

romangram.com | @romangram_com