#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_30


کلیدو داخل قفل چرخوندمو وارد خونه شدم؛ ی واحد سه خوابه تو ی محله ی متوسط...این بود خونه ی پدریه من...مانتومو در اوردم تا کسی شک نکنه...ارومو پاورچین از پذیرایی رد شدم؛ از اشپزخونه صدا میومد؛ خدارو شکر که به پذيرایی دید نداشت...به راهروی اتاق خواب ها رسیدم؛ دستم سمت دستگیره ی اتاق خوابم رفت که در اتاق مریم باز شد: به به...خانوم بالاخره تشریف اوردن...

گره ی روسریمو محکمتر کردم تا کبودیه گردنم دیده نشه...برگشتم سمتش:سلااام...خواهر گلم...خوبی عزیزم؟؟؟ بدون ما خوش گذشت؟

به زخم لبم خیره شد: این چه وضعشه؟؟؟

دستمو روی لبم گذاشتم: وااای تبخال زده بودم! دیشب نوشین کندتش زخم شد...

اطرافو نگاه کردو سرشو جلوتر اورد: خر خودتی مهسا خانوم....

خواستم جوابشو بدم که در اتاق خواب بابا باز شدو بیرون اومد ...با دیدن من اخم کرد! سلام دادم که سریع گفت: بریم تو اتاقت باهات کار دارم....

مریم انگشتشو به حالت بریدن روی گردنش کشید و زبون نشونم داد! در اتاقو باز کردمو بابا وارد اتاق شد؛ پشت سرش وارد شدم! با اخم گفت: درو ببند...

درو بستم...لبه ی تختم نشست: خب؟

مانتومو روی صندلی انداختم: خب؟ چی بگم؟

دستشو روی ته ریش سفیدش کشید و نگام کرد! معنیه نگاهشو فهمیدم که روی صندلی نشستمو گفتم: اهان...خونه ی نوشین بودم...این سه روزو کامل نها...بذارید از اول بگم....

پاهامو جمع کردمو روی صندلی نشستم: شب اول رفتم خونه ی امیر! خونه نبود زنگ زدم گفت شمالم...کلید دست عماده( الهی من قربونش برم)... خندم گرفتو ادامه دادم: رفتم پیش عماد!!! ی ساعت اونجا بودم با اصغر اقا و عماد ی املت زدم...( اخم بابا پررنگتر شد) مممم نباید املت میخوردم؟؟؟...با همون حالت گفت: بقیش؟؟؟

دوباره با هیجان گفتم: اهان...بعدش کلیدوگرفتمو اومدم خونه ی امیر...صبحش نوشین اومد ی شبم پیشم موند...تا دیروز عصر که نوشین گفت فردا؛ یعنی امروز صبح باید بره سرکار همون شرکتی که باهاش میرفتم!؟ اونجا...بعدشم گفت اینجا لباس ندارمو بریم خونه ی ما منم باهاش رفتم...الانم که میبینی جلوی بابای اخموی خوشگلم نشستم...اخیشششش چقد حرف زدم

اخمش کمرنگتر شد: لبت چی شده؟؟؟

دستمو کشیدم روش: خدا نکشدت نوشین...تبخال زده بودم گفت بکنی زود خوب میشه...منه خرم به حرفش گوش دادم...

- چرا از خونه رفتی؟؟؟

سرمو انداختم پایین! بگم زنت دختر حووشو بیرون کرد؟...چغولی نکرده؛ سایمو با تیر میزنه چه برسه به اینکه حرفی بزنم!با حرف بابا سرمو بلند کردم: نمیخواد چیزی بگی...در مورد عماد بگو!!!

لبخند شرمزده ای روی لبام نشست! ازین چی بگم؟ بگم سه شبه؛ کنارشم!!! چیزی که ارزوشو داشتم...اصلن چی شد که اونم به من ابراز علاقه کرد؟!یعنی اون همه اشکی که بخاطرش روی همین تخت شبا ریختم بیخودی بوده؟ اونم منو دوس داشته؟! اونم با یاد من خوابش برده؟! ....

بابا از روی تخت بلند شد؛که ناخواسته صاف ایستادم!!!! بهم نزدیک شد:پسر اقای نیازی...همسایه قبلیمون...میخواست امشب بیاد خواستگاری...

صورتمو جمع کردم: مممم محمد؟ همون که وقتی دانشگاه قبول شد اقای نیازی کل ساختمونو شام داد؟؟؟

لبخند زد: اره محمد! الان فوق لیسانس برق داره...مهسا؟!

- جونم بابایی....

romangram.com | @romangram_com