#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_27
دوباره صدای حاجی شنیده شد: عماد درو باز کن...
مهسا سمت ماشین های پارک شده ته حیاط دوید! وقتی سوار ماشینی شد برگشتم سمت در...این همه هیجانو ترس!! برام لذت داشت...لبام به خنده باز شد!نمیدونم چند سالمه ولی این شورو هیجان! تپش قلبمو بالا میبره...درو باز کردم؛ حاجی پشتش به در بود و دستاش تو جیب شلوارش...برگشت سمت من: خواب بودی؟؟
از جلوی در کنار کشیدم و وارد شد؛ سرمو انداختم پایین:خوش امدید...
روبروم ایستاد: مهسا اینجاست؟؟؟
نگاش کردم! چهرش جدی و مصمم بود! ولی خودمو نباختم: نه...چرا اینجا؟؟؟
سمت اتاقک رفت: ماشینش بیرونه...
پشت سرش راه افتادم:یادتون رفته؟ ماشینشو برای صافکاری اورده بود... ماشینو بردم بیرون؛ جایی کار داشتم.. الان میرم میارم توو...
درو باز کردو نگاهشو تو اتاقک چرخوند! خندیدم: حاجی ... دنبال چی میگردی؟!
نگام کرد: مهسا سه روزه خونه نرفته...امیرعلی هم شماله؛ خونش کسی نیست...
اخم کردم: یعنی کجا رفته؟؟؟
دور خودش چرخید: نمیدونم...موبایلشم جواب نمیده...من به حرفای لاله اعتماد ندارم؛ باید خوشو پیدا کنم...
- خب...ان شالله پیدا میشه شاید خونه ی دوستشه...شما بفرمایید من براتون چایی بیارم...
سرشو تکون دادو وارد اتاق نگهبانی شد؛ پشت سرش وارد شدمو فلاکس اب جوشو روی میز گذاشتم: شرمنده چای دم نمردم ولی اب جوش دارم...
روی تخت نشست: عماد؛ فردا قراره خواستگار بیاد براش باید پیداش کنم...
دستم روی فلاکس موند! قلبم برای لحظه ای ایستاد...مهسا کنار یکی دیگه باشه؟!
- پسر خوبیه...خودت میدونی مهسا همه ی زندگیه ی منه... دوست دارم خوشبحت بشه...
خیره شدم به مرد مسن روبروم...مردی که تنها ارزوش خوشبختیه دخترشه...دختری که من دو ساعت پیش تا سر مرگ ترسونده بودمش...
با صدای حاجی به خودم اومدم: عماد...حواست اینجاست؟!
باید الان حرف بزنم! اگه نگم مهسارو میبازم...صندلی رو از پشت میز بیرون کشیدم و روبروش نشستم: حاجی..راستش...میخواستم ی موضوعی رو بگم...
دستشو دراز کردو لیوان ابجوشو برداشت: چای کیسه ای نداری؟!
لبختد زدم: ببخشید یادم رفت...از روی صندلی بلند شدم؛ جعبه ی چایی و قند رو از سبد زیر میز برداشتمو دادم دستش...چایی رو داخل لیوان گذاشت: خب چه موضوعی؟!
romangram.com | @romangram_com