#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_25
با مشت زد به سینم که ازش جدا شدم: دیوونه من از تو میترسم...
پشتمو کردم بهش: باشه...برو...
مهسا:
درو باز کردمو از تعمیرگاه بیرون اومدم؛ باوجود اینکه هنوزم اون ترس تو وجودم بود؛ نتونستم برم سمت ماشینم.....اگه حرفاش راست باشه؛ اون ی خاطره بوده از گذشته...دستم مشت شد؛ اگه اون دختره زنش باشه چی؟! برگشتمو خیره شدم به در فلزی بزرگ روبروم...باید تصمیم بگیرم؛ یا برمیگردمو باهاش می مونم...که احتمال تکرار شدن این صحنه ها هست؛ چون همونطور که گفت دست خودش نیست...و یا اینکه برم! چیکار کنم؟! راه حل دومم تهش مثل راه اوله...یا برمو بمونم که آخرش نا معلومه! یا برگردمو سوار ماشینم شم...که بازم...یعنی من نمیتونم عمادو داشته باشم؟!
مهسا! تو گفتی عاشقشی...تو گفتی قبولش داری با همه ی مشکلاتش...اینه رسمش؟!دستمو روی زخم لبم کشیدم!پوزخند زدم: حتی وحشی هم میشی برام جذابی...حالا چی بگم به بقیه؟!
نمیدونم چند دقیقه به در خیره بودم که صدای ترمز ماشینی رو شنیدم...برگشتم سمت اتوبان؛ پژوی 206 سفید رنگی دنده عقب گرفتو کنار ماشین من نگه داشت؛ شیشه رو پایین داد: سلام جوجو...تعطیله؟؟؟
پوزخند زدم!به در نزدیک شدمو با مشت زدم بهش! صدای پسره پشت سرم شنیده میشد...در باز شد و عماد با بالا تنه ی برهنه و موهای خیس جلوی در ظاهر شد...با دیدن من متعجب پرسید: مگه تو نرفتی؟!
قبل اینکه جواب بدم به ماشین پشت سرم خیره شد!فکش منقبض شد! خواست بره سمتش که بازوشو گرفتم: برای امشب کافیه عماد...دستمو گرفتو منو به داخل تعمیرگاه کشید! برگشت تا درو ببنده که بغلش کردم: تا تهش هستم باهات...دیگه تنهات نمی ذارم...صورتمو به پشتش چسبوندم...دستمو از روی شکمش برداشتو روی قلبش گذاشت: برای تو میزنه مهسا....برای تو...
برگشت سمتم؛ چشمم به سوختگیه گردنو شونش افتاد: میخوام ...تا صبح بمونم...
خندید: پس بگو میخوای حاجی رو بندازی به جونم....
خیره شدم تو چشماش!دوست داشتم زمان همین جا متوقف میشد...تو دنیای چشماش غرق میشد؛ دستشو گرفتمو روی قلبم گذاشتم: عشق غرور نمیشناسه...میخوام برای اخرین بار اعتراف کنم...من؛ این مرد روبرومو...با گذشته ی نا معلوم...با اینده ی مبهم...دوست دارم...بهم قول بده عماد؛ بهم قول بده حتی اگه حافظت برگرده؛ تنهام نمیذاری....
لبخند زد: قربون اعترافت برم من....
خندیدم: مسخرم نکن...
دستاشو روی کمرم گذاشت: تنها زن زندگیه من تویی...من نمیخوام حافظم برگرده...علاقه ای ندارم به گذشتم...مهم الانه که تورو دارم...
دستشو زیر زانوم گذاشتو از زمین بلندم کرد: حرفای عاشقونه بسه...
خندیدم! وارد اتاق نگهبانی شدیم؛ منو اروم روی تخت گذاشت و کنارم دراز کشید؛ خندیدم: ببخشید تختمون کوچیکه ها...
دستشو دور شکمم حلقه کرد: باور کن بر نمیگشتی تا صبح دق میکردم مهسا...
سرمو روی بازوش گذاشتمو چرخیدم سمتش: کجا برم بدون تو؟!
روسریمو باز کرد: نمیدونی پدرت کی میرسه تهران؟!
romangram.com | @romangram_com