#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_16


شیشه رو روی کانتر گذاشت: مهسا من نمیرما...گفته باشم با بوس موس خر نمیشم...

از اشپزخونه بیرون اومدم: باشه...من ی ساعت میرم جاییو برمیگردم!

صداش پشت سرم اومد: باهات میام...

برگشتم سمتش: میخوام تنها برم...

دست به سینه ایستاد: بگو کجا؟!

کلافه دستامو زدم به کمرم: به تو چه اخه؟!

- مهسا؛ خودتو بکشی هم میام...

نفس پرحرصمو بیرون دادم: میخوام برای عماد شام ببرم!...

ابروهاش از تعجب بالا پرید: چی؟؟؟ از کی تا حالا اشپز عماد خان شدی؟!

جوابشو ندادمو وارد اتاق خواب شدم؛ مانتوی خودم کثیف شده بود ... مانتوی نوشینو برداشتمو پوشیدم! ی مانتوی سفید که دور استیناشو یقش مشکی بود! تو اینه خودمو چک کردم؛ داد زدم: نوشین لوازم ارایشیتو اوردی؟!

جلوی در ظاهر شد: کی بهت اجازه داد مانتوی منو بپوشی

لبلمو غنچه کردم: نوشین...تورو خدا...

با اخم سمت کیفش رفت: به جهنم ی گوسفند که بیشتر ندارم...

خندیدم: گوسفند عمته...

کیف ارایششو گرفت سمت من:مهسا ...کامل برام تعریف میکنی!

کیفو از دستش گرفتم: باشه بابا...الان واسم قیف نیا...

دست به سینه پشت سرم ایستاد؛ تو اینه خیره شد بهم: مهسا...من از کارات میترسم...دیوونه اون حتی شناسنامه نداره عقدت کنه...

بعد از ارایش ملایمی که کردم برگشتم سمتش: نوشین جان...نفس عمیقی کشیدم:دو سال پیش؛ حاجی؛ عمادو بین ماشین های تعمیرگاه درحالی که از سرما مچاله شده بود پیدا کرد...عماد ی مدت اومد خونمون تا حاجی دنبال خونوادش بگرده...به کلانتریهای اطراف تعمیرگاه خبر داد!بیمارستانا...بعد دو هفته خود عماد بالاخره زبون باز کردو از حاجی خواست پیش ما بمونه...خوب نمیتونست حرف بزنه؛ ی طرف بدنش لمس بود...حتی یادش نبود چطوری از تعمیرگاه سر در اورده...ازون موقع شد پسر حاجی! دست راست حاجی...مورد اعتماد حاجی...بارها شنیدم از بابام که به لاله میگفته مریمو به عماد پیشنهاد بده! ...هه! بازم بگم؟! بگم همه ی زندگیه ی دو ساله ی عمادو..انقد یادآوری نکن که اون کیه! از کجا اومده...انقد نگو که اون بی هویته...چرا بی هویت باشه؟! هویت داره...دو ساله هویت داره...از چی باید بترسم؟! حاجی که راحت دختر بزرگشو پیشنهاد میده بهش....پس قبول میکنه من زنش بشم... اگه عماد منو بخواد...برام مهم نیس عقدم کنه یا صیغم...نوشین...عماد دوسم داره! این مهمه...

نوشین بهم نزدیک شدو دستامو گرفت: خیلی خب...چرا انقد حرص میخوری...اگه انتخابت اینه من حرفی نمیزنم دیگه( چونم لرزید)...گونمو بوسید: خوشگل شدی! گریه نکنیا...خراب میشه ارایشت...کی باهاش حرف زدی؟!

اشک گوشه ی چشممو با انگشت گرفتم: دیشب...بهم ..گفت عاشقمه...

با مشت زد به شونم: دیوونه دیشب اینجا بود؟!

romangram.com | @romangram_com