#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_17
خندیدم: نه بابا...رفتم کلید اینجارو بگیرم یکی دوساعت باهم حرف زدیم...
کف دستاشو کوبید به هم: واای اون لحظه که ابراز علاقه کرد چه حالی داشتی؟!
لبخند زدم: راستش...هنوز باور نکردن...همه چیز سریع اتفاق افتاد...ساعت چنده نوشین؟!
به ساعت مچیش خیره شد: پنج دقبقه به نه!
روسریه نوشینو از روی تخت چنگ زدم: دیرم شد...
نوشین لبه ی تخت نشست: خوشحالم که راضی هستی...
جلوی تعمیرگاه ماشینو خاموش کردم؛قابلمه های غذارو برداشتمو پیاده شدم!
دستام بند بود با لگد زدم به در فلزی...چند لحظه ای گذشت که عماد جلوی در ظاهر شد! لبخند زدم: سلام...
بهم نزدیک شد: سلام...مهسا چند تا از بچه ها تو کارگاهن...نمیشه امشب بیای تو!
اخم کردم: دروغ میگی...
لبخند زد: چرا باید دروغ بگم...
به قابلمه های دستم اشاره کرد: به به...ببین مهسا خانوم چه کرده...
چیزی نگفتم...نگام کرد! نگاه هامون گره خوردنو حرف زدن...حرف زدن از بی قراریا ...از خواستن ها...از دلتنگی ها...ی قدم بهم نزدیک شد: مهسا...نپاهشو گرفتو
خم شد؛ یکی از قابلمه هارو از دستم کشید؛ با دست دیگش بازومو چسبید...در فلزی رو با پا هول دادو منو سمت اتاقک نگهبانی کشید...اعتراض نمیکردم...دوس داشتم بدونم این همه عجله برای چیه؟! حتی در تعمیرگاهو نبست!!جلوی دراتاقک قابلمه رو از دستم کشیدو گذاشت روی زمین...اطرافو نگاه کرد! از کاراش خندم گرفته بود انگار که اومده دزدی...درو باز کردو منو کشید داخل اتاقک؛ کوچیک بود فقط در حد ی صندلی و میز و ی تخت...دستاش که دور کمرم حلقه شد دست از بررسیه اتاقک برداشتم...تو نور کم اتاقک میتونستم حط نگاهشو بخونم...نگاهش بین همه ی اعضای صورتم چرخید: مهسا...از دیشب خواب به چشمام نیومده...دختر تو دیوونم میکنی...لبخند زدم: عماد...میخوام پیشت بمونم...
دستاشو پشت سرم گذاشتو لبامو مهر کرد...مهر کرد به نام خودش...لبریز شدم از عشقش...این اولین بوسه ی زندگیم بود...حالا داشتم با عشق تجربش میکردم...لباش از لبام جدا شدو زمزمه کرد: عاشقتم مهسا...عاشقتم...
نفساش تند بود؛ سرمو به سینش فشردم و دستامو دورش حلقه کردم: عماد...
پشتمو نوازش کرد: جانم؟!
چشمامو بستم: با حاجی حرف بزن...
بوسه زد به سرم: حتما...ولی مهسا...
romangram.com | @romangram_com