#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_12


چهارپایه رو کشیدم کنار سفره: بشین مهسا...

روی روزنامه ی پهن شده کنار اصغر اقا نشستم: نوش جونت...میخوردی خب اگه گشنته...

لیوان دوغشو سرکشیدو بلند شد: نه..سیر شدم شما بخورید...کفشاشو پوشید!: شبتون بخیر...

مهسا اروم جوابشو داد؛ از روی چهارپایه بلند شدو کنارم روی روزنامه نشست: میگم این اصغر اقا منو لو نده؟! به حاجی بگه بدبختما...

موهای مشکیه خیسش به گونش چسبیده بود؛ لقمه ای که برای خودم گرفته بودم بردم سمت دهنش: چیری نمیگه...دهنش قرصه...

دهنشو باز کردو لقمه رو خورد: چه اوستای مهربونی دارم!!!

خندیدم: همیشه مهربون نیستم...ازین لحظات استفاده کن...

- اقا عماد میگم

بین حرفش پریدم: عماد...با اقاش راحت نیستم...

سرشو تکون داد: باشه...عماد!

ناخواسته گفتم: جونم؟!

سرشو پایین انداختو با مکث گفت: میگم فکر نمیکنید قبل از فراموشیتون ی ...مکانیک بودید؟!

لیوان دوغو به لبم نزدیک کردم: نمیدونم...چیزی یادم نیست...

از روی زمین بلند شد: شروع کنیم دیگه!!

کنارش ایستادم: چی میخوای یاد بگیری؟!

به میز فلزی تکیه داد: نمیدونم! راستش هیچی از ماشین نمیدونم...

بهش نزدیک شدمو روبروش ایستادم: ولی خوب میتونستی مونور ماشینتو دستکاری کنی..

سرشو انداخت پایین...دستامو دو طرفش روی میز گذاشتم که سرشو بلند کردو خیره شد تو چشمام! اروم زمزمه کردم: مهسا...

نگاهشو از چشمام گرفتو به لبام خیره شد! خم شدم سمتش؛ با صدای گرفته ای گفتم: مهسا خانوم...میخوای از فردا شروع کنیم؟!

پشتشو کرد بهم: نه...میخوام...بمونم.

هنوز دستام روی میز بود و مهسا تو حصار منو میز! دستمو دراز کردم سمت جعبه ی ابزار فاصله ای بینمون نبود، صدای نفس هاشو میشنیدم!حالا دیگه مطمئنم اونم نسبت بهم بی میل نیست...اگه بی میل بود نمی موند...عقلم فلج میشه و احساسم داد میزنه تمومش کن! دست آزادمو روی شکمش گذاشتم که سرشو تکیه داد به سینم و اروم زمزمه کرد: عماد...! جعبه از دستم روی زمین افتاد...برگشت سمت منو دستاشو دورم حلقه کرد! سرشو توی سینم فشرد و زمزمه کرد: حرف بزن عماد...حرف بزن...

romangram.com | @romangram_com