#تئوری_یک_قاتل_پارت_9
اخم بهمن غلیظ تر شد که به زور نیلوفر را از خودم جدا کردم و گفتم:
_ منم، چه خبر؟ کجا بودی؟
نیلوفر ابروهای باریکش را چند بار بالا انداخت و با شیطنت گفت:
_جاهای خوب خوب، تو چیکارا می کردی؟ من نبودم شب ها با کی بودی؟
سرجایم خشک شدم و سریع به بهمن نگاه کردم که رنگش داشت روبه قرمزی می رفت. این دختر شر و شیطان چهار برادر داشت که هرکدام یک از یک متعصب تر بودند، می دانستم اگر همین الان حرفی نزنم بهمن خونم را حلال می کند!
زورکی خندیدم و روبه بهمن گفتم:
_ نیلوفر چه شیطون شدی! چه حرفایی می زنی.
نیلوفر حق به جانب شد و گفت:
_ واه؟ مگه دروغ می گم؟ ببینم نکنه بهم خیانت کردی؟ من و تو باهم...
صدای فریاد بهمن بلند شد:
_ بهزاد!
_بابا این خواهرت یه چیزی می گه ها! تو که من و می شناسی..
قیافه بهمن لحظه به لحظه سرخ تر می شد، قدمی به سمت من برداشت که هومن از روی صندلی بلند شد و گفت:
_بسه دیگه، اینقدر حرف مفت نزنید. شما دو تا برید پایین، بهزاد تو بیا اینجا!
بهمن که رنگش داشت به حالت طبیعی برمی گشت با صدای دورگه ای روبه نیلوفر گفت:
_ بیا.
دستش را گرفت و دنبال خودش کشید. نیلوفر لحظه آخر برگشت و با خنده برایم چشمکی زد که از نگاه هومن دور نماند.
به طرف هومن رفتم و با دیدن عصبانیت چهره اش گفتم:
_ باور کن من کاری با نیلوفر نداشتم.
_اگه داشتی که الان زنده نبودی، عصبانیتم به خاطر چیز دیگه ایه.
ناخوداگاه اخم کردم. این مرد در موارد کمی عصبانی می شد!
_چی شده؟
به روزنامه ای که روی میزش بود اشاره کرد و گفت:
_خبرش چاپ شده پلیس داره بین قتل ها یه الگویی پیدا می کنه! می گه همه ی اون ها بعد از شکنجه با اسلحه قناصه کشته شدند.
شانه بالا انداختم:
_ خب که چی؟ به من چه که اونا همیشه با تفنگ دوربرد آدم می کشند؟
با خشم نگاهم کرد:
_متوجه نیستی بهزاد؟ اگه بیفتند دنبال پرونده و آمار بگیرند می رسند به تو! افکاری، محمدی، ساجدی حتی اون پلیس زن رو هم تو کشتی!
روی میز کوبیدم و با صدای بلند گفتم:
_ من کسی رو نکشتم! من از اون ها اعتراف گرفتم بعدش کاری کردم که باند بفهمه که اونا لو رفتند و خودشون کارشون و تموم کنند.
هومن با حیرت نگاهم کرد، انگار که حرف شگفت آوری زده باشم!
_فرقش چیه؟ مهم اینه که گیر میفتی؛ پای تو گیر باشه، همه لو می ریم این بدترین اتفاقیه که الان می تونه بیفته اونم الان، بعد از یک سال گشتن و تلاش کردن!
دستی بین موهای بلوندش کشید و به سمت پنجره پشت سرش برگشت. شیشه های این پنجره دولایه ضدگلوله بودند.
romangram.com | @romangram_com